نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تبعید –

تبعید

 

 

نام من همزاده‌ی رنج است

زادگاهم قریه‌ی اندوه…

دست‌های فقر،

بند قنداق مرا پیچید و پس گهواره‌ام جنباند!

مادر من، مزرعه‌ی بی‌بار

شوی مادر، ابر،

لیك همواره دستان‌اش عقیم و سرد!

این‌چنین من رشد كردم، تلخ!

چون نهالی در كویری خشك

راهوارم بود، اسب یأس

و ندانستم

كه ‌امید سبز خود را  –

در كدامین مزرعه، بر پهنه‌ی ‌این دشت پهناور

هی كنم، افسوس!

پس به تاریخ نیاكان، روی آوردم

من چه دیدم، آه!

هر ورق با خون و اشك و درد آلوده

هر كلام داستان ایل

قصه‌ی رنجی،

مثل پُتكی بر سرم، باری

این‌چنین من رشدكردم، تلخ!

ریشه در قلب زمین و شاخه سوی آسمان؛ اما

التماس آلود!

با دلی پرخاشگر، با سینه‌ای پُركین

و لبانی آشنا با ضجه فریاد!

 

مزرعه مأیوس از من شد

ناتوان بودم

ریشه‌هایم را

خاك دور انداخت!

شیهه زد اسب چموش یأس!

پس رمید از مزرعه، سوی زمینی تلخ –

سوی شهر

 

اینك، اینجا

در میان آهن و ماشین و دود و ازدحام مردمی ‌بیگانه، تنهایم!

اینك، اینجا

اسب من، با شیهه‌اش وحشی

آخور، پندار من را پوزه می‌مالد!

اینك، اینجا

مثل یك گم‌گشته در یك كهكشان دور.

از زمین ببریده‌ام، از آسمان نومید!

 

روستایی مَرد!

آن‌كسی كز خاك می‌روید

كی تواند دل كند از خاك؟

ناخلف افتاده‌ای با اسبك بیهوده‌گی‌هایت

در طویله‌ی گرم پندارت، بمان، خوش باش!

روستایی مَرد!!!

 

30/1/1355 – April 19, 1976

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– پادگان فصل –

پادگان فصل

 

 

گفتند: بخواب،

ساعت خاموشی است!

هنوز در زاویه دل من

نوری هست

كه چشمانم را به بیداری تشویق می‌كند

هنوز صدای یك آشنای قدیمی

واژه‌ی ‌امید را

مثل ضربان ممتد قلبم

به تپش وا می‌دارد.

 

آنك خروسی‌ست

بر شاخه‌ای از درخت شب

در سكوتی گلگون، عزم آوازی دارد!

 

گفتند: بخواب،

ساعت خاموشی‌ست

اما، من بیدارم

تا مته بر ضخامت شب بگذارم!

 

7/1352 – September, 1973

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– حكایت –

حكایت

 

 

حكایت رگبار شلاق است

وقتی‌كه می‌بارد

بر شانه‌های كوه!

گل كبود زخم می‌روید،

اما غرور كوه را نازم!

استاده زیر بارش رگبار و خاموش است

و همچنان شلاق تحقیر گشته می‌بارد

و كوه لب بر بسته‌است و در سكوت خویش

به جلگه‌ی ویران می‌اندیشد!

حكایت رگبار شلاق است

و انتظار گفتن یك سربسته رازی هست

كه كوه زانو بر زمین داده بگوید فاش.

اما غرور كوه را نازم!

بَربَسته لب،

آتشفشان دیده‌گان‌اش خشم می‌بارد

و همچنان شلاق تحقیر گشته می‌پیچد!

 

6/10/1351 – December 27, 1972

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– با موج‌ها –

با موج‌ها

 

 

گفتم اینك،

من نباید ایستاده باشم اندر ساحل ایمن

گفتم و رفتم…

گفتم و دل را به زخم سرخ طوفان دادم و رفتم

پنجه در گیسوی موج قرمز دریا

سوی طوفان، سوی اعماق خطیر حادثه رفتم!

من چه دیدم؟ موج در موج از فراز وسعت دریا

سرخ و خونین، كف چران، عاصی، رمیده ‌از نظام آب!

نه هراس از سیلی صخره…

برخروشیده ز ژرفا، سدشكن، غران

لیك روشن، پاك و سرشار از قوانین بزرگ و ناب دریائی!

گفتم اینك، های!

زندگی آن‌جاست

قلب سرخ زندگی در موج‌خیز وسعت دریاست

گفتم و افراشتم دل را

چون درفشی خون‌رنگ و پُر تپش در جاده‌ی پیكار

گفتم و با موج‌ها رفتم

 

1357 – 1978

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– عاشقانه –

عاشقانه

 

 

می‌خواهمت

تقدس برهنه!

مثل لحن صریح تفنگ.

به كلام نمی‌آویزم!

كه بر ضریح عشق‌ات،

دل را دخیل بسته‌ام!

اسب خیال من،

آن توسن گریز،

در انزوای جنگل چشم تو می‌چرخد

و دستان حادثه‌جویم

در تعمق راه گیسویت، حیران است!

 

تو زاده‌ی رابطه‌ی پروانه با گلی

و بهار،

یك فصل، زیبایی

به تو مدیون است

خاتون كوهستان!

ای شوكت بلوغ عشق!

حرمت قبیله عاشق!

فضیلت كامل!

در تار و پود زندگی، چگونه سُرایمت؟

تو قامت بلند غزل‌های حافظی!

چگونه سُرایمت

تو شعر مجسمی‌،

دریچه‌ی قامت بلند زیبایی،

بر منظر دنیا!

 

1356 – 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– دوستت دارم –

دوستت دارم

 

 

مرا صد بار اگر از خود برانی دوستت دارم

به زندان جفایت هم كشانی دوستت دارم

به پیش خلق اگر نتوان حدیث عشق را گفتن

درون سینه‌ی تنگم نهانی دوستت دارم

چو مرغی آشیان دارم به بام عشقت ای صیاد

به صد سنگ جفایت هم پَرانی دوستت دارم

به جرم عشق تو صد زخمِ كاری بر جگر دارم

جگر سهل است اگر خونم فشانی دوستت دارم

هزاران نامه‌ی دلدادگی سویت فرستادم

عزیز من! بخوانی یا نخوانی دوستت دارم

بزن زخمی ‌دگر بر دل، ندارم شكوه‌ای ای گل

اگر در لجه‌ی خونم نشانی، دوستت دارم

كشیده گرگ پیری پنجه بر پیشانی‌ام، اما…

چه غم چون روزگاران جوانی دوستت دارم

 

1365 – 1986

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– شک –

شک

 

 

در كویر زندگی بی‌تاب

شانه خم گشته به زیر ثقل باری از سوال و شك!

لب، عطشناك گوارا چشمه‌ای، كز آن نشانی نیست.

هر چه در پیش است طرح یك سراب خشك…

كاروان، بی‌راه می‌راند!

هیچ‌كس را در عبور از هاویه، گویی زبانی نیست.

در نجات از رمز و راز دشت،

هركه آمد، بی‌رسالت بود!

هر كسی در كسوت پیغمبری بر طبل ره كوبید اما،

نابلدتَر بود از ما، چشمِ كوری داشت!

آه، من بسیار كوشیدم…

خواندم و بسیار خواندم، هر كتابی را…

از سراب چشمه هر فلسفه نوشیدم اما، طعم شوری داشت!

 

19/12/1361 – March 10, 1983

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– غزل درد –

غزل درد

 

 

نمی‌دانی چه رنجی می‌كشم از روزگار خویش

به فریادم، ملول‌ام، خسته‌ام از كار و بار خویش

سیه‌باد حوادث كرد ویران آشیان من

مرا برد و تبه كرد و جدا كرد از نگار خویش

همه عمرم خزان گشت و گذشت اندر غم و اندوه

ندیدم یك گل شادی به دامان بهار خویش

دریغا غافل از مكر و فریب چرخ بازیگر

هر آنچه داشتم من باختم اندر قمار خویش

شود چشم فلك كور و ز آهم واژگون گردد

تو را از من جدا كرد و مرا از نازدار خویش

تو دنیای مرا خورشید و من سیاره‌ات بودم

به غفلت رفتم و افسوس، گم كردم مدار خویش

مرا سنگ صبوری نیست، درد دل فرو ریزم

ندارم در كنار خویش یار غم‌گسار خویش

فراقت را درون سینه با تیغ پشیمانی

چو خنجر می‌زنم هر دم به قلب شرمسار خویش

مرا جز مرگ دارویی دگر تسكین نخواهد داد

خودم صیاد خود بودم، خودم گشتم شكار خویش

كنون در انتهای زندگی، یك آرزو دارم…

تو را چون گل ببینم بار دیگر بر مزار خویش

اگر افتادم از پا از فراق تو، خوش‌ام زیرا

وفا كردم به عهد خویش و عشق پایدار خویش

(جلال) از جور گردون در جهان آواره می‌گردد

جدا از یار خویش و دربه‌در شد از دیار خویش

 

1366 – 1987

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– خبر –

خبر

 

 

خبر از من نداری تا بدانی درد یعنی چه؟

نمی‌دانی پیامدهای آه سرد یعنی چه؟

اسیر یأس و نومیدی نگشتی تا بدانی كه…

چو بو تیمار تنها گریه‌ی یك مرد یعنی چه؟

هزاران زخم در میدان رزم زندگی خوردم

نمی‌دانی شكست مرد در آورد یعنی چه؟

به زندان جفا افتاده‌ام، جانا چه می‌دانی

اسیر دشمنان سفله‌ی نامرد یعنی چه؟

گسستی رشته‌ی پیوند و رفتی و ندانستی

كه كوچ بلبل و اندوه باغ زرد یعنی چه؟

دل تنگ ملكشاهی به رمز عشق می‌گوید

حدیثِ عشقِ مجنونِ بیابانگرد یعنی چه؟

 

سنندج

7/1365 – September, 1986

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– رباعی –

رباعی

 

 

قلب من با تو تبانی کرده‌است

عهد و پیمان نهانی کرده‌است

این‌که تن افتاده در میدان عشق

قلب خائن دیده‌بانی کرده‌است!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha