جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– با تو سخن می‌گویم! –

با تو سخن می‌گویم!

 

 

این دشت را بی برقِ دشنه‌ای

یورشِ گُراز كویر می‌كند!

سواران را میدان نیست

و تاختی.

تاختن رویایی‌ست

كه در مخیله‌ی گرم طویله‌ها می‌تازد!

کلیددارانِ آبادی

در قلعه‌های بسته،

به غم نشسته‌اند

و همیشه، دستی هست

پل را خراب می‌كند

شكاف را عمیق!

و همیشه دستی هست

تخم تفرقه می‌افشاند

با تو سخن می‌گویم

قلبِ قبله‌یِ قبیله‌ام،

زمین از داغِ خیانتِ فرزندان مجروح است، زیرا،

دیری‌ست یوغ همتی

بر گُرده‌ی خیش ایمان نپچیده

و فریاد خواستن

در گوش خاك

بذر امید را به رُستَن نیاز نكرده‌است

با تو سخن می‌گویم

از اضطرابِ خشك‌سال

از كینه‌ی بلند فصل كه با عریانی

خنجر به روی قریه كشیده ‌است

با تو سخن می‌گویم

از آب و خاك و گندم

و ریشه‌ی سبز آرزو،

كه در اندیشه‌ی خُشكِ زمین پوسید

آه، نگاه كن

كه داس‌های انتظار

در انزوای زنگار

بر میخ‌های تردید

به فصلِ سُرخِ درو می‌اندیشند!

 

15/1/1356 – April 3, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha