Entries by

– غریبه –

غریبه     من صدای در گلو خشكیده‌ام بره‌ی گرگِ درنده دیده‌ام ناشكفته چون گلی در شوره‌زار دردها دارم به تن از زخمِ خار ناگشوده پَر به دام افتاده‌ام در قفس‌ها عمر از كف داده‌ام سنگ‌ها از دست طفلان خورده‌ام با كبوترهای زخمی‌ مرده‌ام شعله‌ای افسرده‌ام در فصلِ یخ بوستانم طعمه‌ی خیل ملخ جرم من […]

– تاوان –

تاوان     با كه گویَم درد بی‌درمان خویش؟ در ستوهم از تن و از جان خویش كس نمی‌داند چه رنجی می‌كشم در حصار تنگ این زندان خویش گشته‌ام آواره‌ از یار و دیار كرده‌ام گم، من سر و سامان خویش من كه سر بر آسمان می‌سودمی حالیا سر برده در دامان خویش از شرارِ […]

– سالِ عقرب –

سالِ عقرب     سالِ عقرب چه باران نابهنگامی‌ می‌بارید كه هنوز زمین سراسر پر از واهمه ‌است! مرداب‌های چرك و ریم، در اندیشه‌ی نفوذ به دریا هستند. جوانه‌ها در ابتدای نطع پژمردند. و سپیدارها را زخم تبرها فرو افكندند. سال عقرب در تاریخ ننگی‌ست بر پیشانی مردانی كه گله‌ها را به مراتع خدا می‌خواندند! […]

– مرز –

مرز     مرز، خنجری است، فرو رفته در كِتفِ زمین و سیم خاردار، بر پای سَفَر می‌پیچد!   از دست من تا رخسار تو، فاصله، زندانِ استخوان‌سوزی است با هزار قفل و هزار دربِ تو در تو…   نامی‌ پیدا كن بر شناسنامه‌ی ‌این فصل! نامی ‌درخورِ این قامتِ ناموزون… برآمده ‌از نفرت و […]

– توطئه –

توطئه     در باغچه‌ی حیاط خانه توطئه‌ای در شُرُفِ تكوین است! فشار انگشتی، بر ماشه تفنگ ساچمه‌ای روی نقطه تقاطع توطئه و خون شتك می‌زند، بر دیوار سنگفرش و… منقار سرخ جوجه‌ای تخم را می‌تركاند… فصل تخم‌ریزیِ عقرب است و مار می‌رویَد از زمین! گربه‌ای روی هره یك تكه گوشت لزج را در مخیله‌ی […]

– بی استدلال دوستت دارم –

بی استدلال دوستت دارم     نامت را از آتش آموختم و لطافت روحت را از آب! سرشارتر زلال! در منطقِ كدام فلسفه آتش و آب به‌هم آمیخته‌اند؟!   وقتی‌كه گل شكوفه می‌زند چهره‌ات به ‌آتش می‌ماند و جانت را عبور نرم آب، در ترنم است.   نه ‌از فلسفه كلامی ‌می‌دانم و نه منطق […]

– كشاكش –

كشاكش     شطی‌ست روح من آمیزه‌ای از طغیان و آرامش و تركیبی ناهمگون از یلدا و آذرنگ! قدیسی تلاوت می‌كند در گوشِ من، زیباتر آیه‌یِ عروج و شیطانی شرور در ایستاده، بر آستانه‌ی پرواز در مُشَوَش‌تَرین فصلِ حیاتِ من! تضادی از این دست را در جوهر فرد من به فلسفه داده‌ام! آه! در استمرار […]

– پیمان –

پیمان     در كجا بیتوته باید كرد؟ در شبی این‌گونه هول‌انگیز…؟ كز زمین می‌روید عقرب، نیز می‌بارد سنگ و مار از آسمان یكریز! ما نه روئین تن نه با خود جوشنی داریم نه سلاحی، جز قلم در دست ژنده و ژولیده، عریانیم… عهد ما با نور كرده ما را رهسپاران طریقی گام تا گامش […]

– میان‌بُر… –

میان‌بُر…     …‌تا منزل، راه دوری‌ست! در پاییز، مسافرت، كسالت‌آور است بهار، حسرتی سبز بود و تابستان در زندان گذشت… اگر شنیدی، میان‌بُر زده‌ام، تعجب نكن حوصله‌ی ‌اخم طبیعت و برف و یخبندان را ندارم… باور كن، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد…   3/4/1378 – June 24, 1999   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – […]

– نقطه‌ی پایان –

نقطه‌ی پایان     تفنگی گرسنه در خیابان خلوت حادثه به پنجره‌ی ‌اتاقِ من می‌نگرد در سكوتی، كه زندگی من است، آواز یك تفنگ زیباترین سرود وقتی‌كه می‌نشاند بر یك حكایتِ بلند نقطه‌ی پایان! سلام، ای شقاوتِ مهربان!   24/4/1374 – July 15, 1995   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – Jalal Malaksha