Entries by

– سخاوت خون –

سخاوت خون     با این زبان سرخ من قطره‌های آتش را در انجماد فصلِ سردِ قبیله ریخته‌ام من قطره‌های آتش را در اوراق نازك كاغذ به سینه‌یِ سیاهِ فصل شلیك كرده‌ام من قطره‌های آتش را با واژه‌های سُرب تلفیق داده‌ام و به حریقی می‌اندیشم كه من نخستین جرقه‌اش باشم   دستانم بزرگ و شاد […]

– كالای نور –

كالای نور     با زخم انتظار در ساحل سیاه زندگی دل را به جوانه‌ی سبز امید پیوند داده‌ام   ای یأس تیره! خرچنگ آب‌های تعفن! رود بزرگ ایمانم، هنوز از ماهیانِ روشن یقین سرشار است   صدای پارو می‌آید و دریا را گویی طوفان یك حادثه آشفته می‌كند موجی كه می‌وزد سُرخ است   […]

– حریق –

حریق     طلایه‌دارانِ خورشید با نیزه‌های نور دیوارها را با نام عزیز روز می‌آرایند حضور دسته‌های شهاب شب را بیرنگ كرده ‌است. و این نسیم پاك كه روح خفته‌ی هزارساله‌گان را در قله‌ی بلند بیداری می‌افرازد از نفخ مبارك سپیده می‌وزد! این ملال تاریك به درازا نمی‌رسد پیوند سُرخ جرقه‌ها را – – حریقی […]

– نقطه‌ی عطف –

نقطه‌ی عطف     آتشفشان كوههای درد از قله‌های بلند خشم سرریز كرده‌است آنك، این شط مذاب و سیال این رود داغ جنبیده‌ از چشمه وقوف كه در كرانه‌های نزدیك زندگی جاری‌ست   در فصل دگرگونی انسان و زندگی كاری از پیش نخواهید برد مرگ‌ِتان سرنوشتی محتوم است كه تاریخ با الفبای جبر برایتان نوشته […]

– جوانی –

جوانی     جوانی رفت! جوانی، همچو پیكان از كمان زندگانی رفت، جوانی، چون شهابی بود… دمی ‌در آسمان زندگی تابید درخشید و گذشت و ناگهانی رفت!   3/1370 – May, 1991   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – Jalal Malaksha

– معراج –

معراج     صدای دریا شنیده‌ام و ندای چالاب، مجابم نمی‌كند! سفر، ادامه حیات من است، دیوارها كوتاه‌اند و گام‌های من بلند. پرچین را، حریقی می‌سوزاند. رفتن، برای رسیدن است معراج پرنده – دام نیست، پریدن است!   3/1355 – May, 1976   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – Jalal Malaksha

– مرثیه برای… –

مرثیه برای…     صدایت می‌كنم در بُهتِ خاموشِ كوهستان تمام صخره‌ها، نام‌ات را می‌دانند و سایه‌سارانِ درخت بلوط با طرحِ استوارِ قامتِ تو آشنایان‌اند! چونان كه من، به زبانِ تفنگ تو هنگام كه در شبانه‌ترین شب برای من، از رنج بزرگ زمین قصیده‌های بلند می‌سرودی!   صدایت می‌كنم كوه می‌گریَد جنگل می‌گرید و صخره‌های […]

– تخت جمشید –

تخت جمشید     آیا چگونه گشت روزگار سمبل عظیم قدرت، تخت جمشید! كه ریشه در اقیانوس خون بردگان دارد واژگونه گشت؟! تاریخ، روح مبارز اسپارتاكوس است.   اینك، صدای باستانی انسان می‌وزد از حواشی قرون صدای باستانی انسان میان خون و دشنه جاری‌ست كتیبه‌ها را ورق می‌زنم كلمه‌ها سُرخ‌اند!   تازیانه‌ها، تازیانه‌ها حضور ظالم […]

– شبدیز من كجاست؟ –

شبدیز من كجاست؟     دوشیزگان عشق، در آستانه‌ی توحش بلوغ مردانگی فرهاد را به صخره‌ها می‌خوانند! و خشم خسرو در اجاق چشم شیرین می‌سوزد. من از این‌گونه در رنج‌ام و شبدیز تندری آنك خمیده‌پشت از سینه‌كش سینه‌ی من بالا می‌آید! من خاتم پیامبران دردم و جوی گلگون مرثیه‌ام از درازنایِ گلوی زمان باریكه خون […]

– منطق عشق –

منطق عشق     نامَت را از آتش آموختم و از آب، لطافتِ روحَت را، سَرشارتَر زُلال، در منطق كدام فلسفه، آتش و آب، به ‌هم آمیخته‌اند؟! وقتی‌كه گل شكوفه می‌كند چهره‌ات به‌ آتش می‌ماند و جانت را عبور نرم آب در ترنم است! نه ‌از فلسفه كلامی ‌می‌دانم و نه منطق می‌گنجد در كلام […]