Entries by

– آواز عشق –

آواز عشق     آنك نهیب طوفان، و سیلی درشت موج بر گیجگاه ساحل در فصل دراز مه!   دریادلان، عاشق زمام تهور، بر پوزه‌ی سمند موج بسته‌اند! و مرگ دیوار كوتاهی‌ست كه گام بلند عشق را متوقف نمی‌كند! راه دراز عشق، همه گل‌میخ و دشنه ‌است!   فانوس‌های انتظار میان اشك و بدرقه در […]

– قبله –

قبله     گفتند: عشق، كلام ممنوع است. قراولان بسیار بر معابر ایستادند! و مغز عاشقان بر سنگفرش كوچه‌ها شكفت! تفنگ‌های گرسنه شب‌نامه‌های سازمان عشق را در خیابان‌های توطئه، نشانه گرفتند. بی‌چتر و جان‌پناه با یك دل قدیمی‌، در فصل خشنِ رگبارهای تند به ‌ابرهای بی‌ترحم می‌گویم: نه، نه، نمی‌توانید سمت قبله‌یِ قبیله‌یِ مرا بچرخانید! […]

– فصل خنجر –

فصل خنجر     در آشیان زخم خیالِ پرواز دشنه‌ای‌ست بر مدار سرخ حنجره! مگر عبور گرم عشق در خزان رگان فسرده، مدد كند!   بر ساحلی كه ‌امیزه‌ی تلخاب و صخره ‌است افتاده قلب من چون ماهی محتضر، و ناگزیر، به دام مرگ! مگر عبور موجی از سخاوت عمیق دریا مدد كند ورنه هجوم […]

– از زمین تا ستاره –

از زمین تا ستاره     از زمین تا ستاره نردبان، دلی‌ست كه دشنه را به نبرد می‌خواند! از چهار جانب جهان بوی عفونت می‌آید! زمین لاشه‌ی مُرداری‌ست كه كرم‌های خاكی در ضیافتش می‌لولند! و فصل، فصل تخم‌ریزی عقرب در آب‌های گندیده‌ی شراین زمین است!   از زمین تا ستاره تا مَد روشنِ ماه، نردبان، […]

– فصل لجن –

فصل لجن برای شاعر کورد و دوستم فریدون ارشدی     نابهنگام شكفت در زمهریر فصل گلی كه نمی‌دانست بهار، در كدام حوالیِ سال… خیمه می‌زند! پرنده‌ای كه خود از قافله مانده بود. با نغمه‌ای همه حسرت – از مرگ هزار گل – گفت: نازنین! به ‌اشتباه و بیگاه در سرزمین یخ شكفته‌ای!   بوی […]

– حسرت –

حسرت     بی‌گاهان، وقتی به ‌اشتباه دریا را به سرابی و خورشید را، در چراغی جادو دیده برگشودیم خود رودخانه‌ی آسیای خون شدیم   نظم سیاه دریا را نهنگان شرزه شكستند. بر موج نشستگان اما؛ قلاب در تلاطم سرخ آب افكندند   موهن و بی‌آزرم نابهنگام روزگاری‌ست! و انسان غذای رایج روز در ناشتای […]

– انقلاب –

انقلاب     فربهیِ زالو از مرداب است. بورژواها، آرامش می‌خواهند و خون تازه كه‌ از قلب كارخانه‌ها به باطلاق فراخ معده شان فروچكد!   انقلاب. ریزش كوه در مرداب. و شلیكِ گلوله، در آرامشِ چراگاهِ خوكان است!   وقوعِ زلزله را احساس كور چهارپایان حدس می‌زند! وقتی بوژرواها شرافتِ خود را در چمدان می‌گذارند […]

– نسیم دشت –

نسیم دشت     تو ای كولی‌وَش ای زیبای ولگرد! سَبُك همچون نسیمِ دشت برگرد تو چون بادِ بهاری، من چو پاییز نوازش كن رُخ این فصلِ پُر درد!   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – Jalal Malaksha

– بذر طوفان –

بذر طوفان     تا كه تنهایم، زبونم من لیك – هنگامی‌كه قلب من، مثل جوباری – – به دریای دلِ طغیانی و پُر جوشتان پیوست آ‌ن‌ زمان من بذر طوفانم!   24/6/1356 – September 14, 1977   جەلال مەلەکشا – جلال ملکشا – Jalal Malaksha

– شهر بی‌شناسنامه را دیدم –

شهر بی‌شناسنامه را دیدم     شهر بی‌شناسنامه را دیدم بوی تند آهن می‌وزید! مردم، سیل خاموش مردم در مسیر دراز بیهودگی جاری بود بر دهان هر كسی قفلی و كلیدها را پاسبانان، به قلاب با تون‌هایشان آویخته بودند. در راستای خیابان بزرگ شهر بر سینه‌ی تَب ‌دار آسفالت رنگ قرمز دیدم انگار گلِ سُرخی […]