شهر بیشناسنامه را دیدم
شهر بیشناسنامه را دیدم
بوی تند آهن میوزید!
مردم،
سیل خاموش مردم
در مسیر دراز بیهودگی جاری بود
بر دهان هر كسی قفلی
و كلیدها را
پاسبانان،
به قلاب با تونهایشان آویخته بودند.
در راستای خیابان بزرگ شهر
بر سینهی تَب دار آسفالت
رنگ قرمز دیدم
انگار گلِ سُرخی را
دست جنایتكار فصل چیده بود!
از یكی پرسیدم:
در ازدحام رنگهای زرد…
این سرخی، چه معنایی دارد؟
موجی زلال
مرداب ساكت چشمانش را آشفت!
آهسته گفت:
خون پرندهایست
كه میخواست
از مرز عایق فصل بگذرد!
فریاد مُرده بود!
تنها صدا،
صدای آخرین بازماندگان سال بد بود
كه اینك مستانه
در گوشههای دنج میخانههای شهر
در گوش مضطرب خراباتیان،
نجوا میكردند!
دستان بزرگ و شاد
كه روزگارانی،
داعیهی رزمی داشتند
حالیا، در بزم بنگ و وافور
خلاصه میشدند
و مغزهای روشن فردا،
در جوشش مذاب الكل حل میشد!
غریبانه میگشتم.
رهگذاران با هم
كلمات آهنی، رد و بدل میكردند
وقتیكه من
شعر سبزم را خواندم
همه خندیدند!
وقتیكه من،
از دشت و گل و نسیم و سادگی گفتم –
– همه خندیدند!
وقتیكه من،
صفای سادهی روستائیام را تفسیر كردم –
همه خندیدند!
و جامعهشناسی،
در دفتر خاطراتش نوشت:
سادهلوحی در شهر است!
غریبانه میگشتم
هیچكس، هیچكس را نمیشناخت!
هر كس خم میشد
خنجری در استخوانش میشكست!
بوی آهن میوزید
بوی تند آهن از جانب غرب میوزید!
شاعری را دیدم،
در جوی پر لجن،
به دنبال واژه میگشت.
مَردی را دیدم
درخت خشكی میكاشت
و روی صفحهی رؤیاهایش،
نقش خنك یك سایه میكشید.
روشنفكری را دیدم،
با یك بغل كتاب تاریخ و فلسفه
در آستانهی یك میخانه، عبادت میكرد
و نعش عشق را دیدم،
در كوچههای پودر و ماتیك،
گندیده بود!
و از درون میپوسید.
با این همه
گاهی جرقهای
بر پوست ضخیم شب
ناخن میكشید
ندای سبز كوهستان
و شیههی طاغیِ اسبم
روح مرا، بیقرار كرده بود.
تهران
30/11/1353 – February 19, 1975
جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha