جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– آواز عشق –

آواز عشق

 

 

آنك نهیب طوفان،

و سیلی درشت موج

بر گیجگاه ساحل

در فصل دراز مه!

 

دریادلان، عاشق

زمام تهور، بر پوزه‌ی سمند موج بسته‌اند!

و مرگ دیوار كوتاهی‌ست

كه گام بلند عشق را

متوقف نمی‌كند!

راه دراز عشق،

همه گل‌میخ و دشنه ‌است!

 

فانوس‌های انتظار

میان اشك و بدرقه

در باد و غلظت مه، چرخانند

از بطن مهیب دریا

صدای ترنم می‌آید

آواز گرم عاشقان

رساتر از نعره طوفان است!

دریادلان، عاشق

در موج‌كوب حادثه

با تغزل و حماسه می‌روند

بگذار، هر قدم،

مرگی، به دهشت و هراس

سر از میانه‌ی خون برآورد.

آواز سرخ عشق

رساتر از غریو مرگ است!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– قبله –

قبله

 

 

گفتند: عشق،

كلام ممنوع است.

قراولان بسیار

بر معابر ایستادند!

و مغز عاشقان

بر سنگفرش كوچه‌ها شكفت!

تفنگ‌های گرسنه

شب‌نامه‌های سازمان عشق را

در خیابان‌های توطئه،

نشانه گرفتند.

بی‌چتر و جان‌پناه

با یك دل قدیمی‌،

در فصل خشنِ رگبارهای تند

به ‌ابرهای بی‌ترحم می‌گویم:

نه، نه، نمی‌توانید

سمت قبله‌یِ قبیله‌یِ مرا بچرخانید!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– فصل خنجر –

فصل خنجر

 

 

در آشیان زخم

خیالِ پرواز

دشنه‌ای‌ست بر مدار سرخ حنجره!

مگر عبور گرم عشق

در خزان رگان فسرده، مدد كند!

 

بر ساحلی كه ‌امیزه‌ی تلخاب و صخره ‌است

افتاده قلب من

چون ماهی محتضر،

و ناگزیر، به دام مرگ!

مگر عبور موجی

از سخاوت عمیق دریا مدد كند

ورنه هجوم زخم

در فصل خنجر،

امان نمی‌دهد.

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– از زمین تا ستاره –

از زمین تا ستاره

 

 

از زمین تا ستاره

نردبان، دلی‌ست

كه دشنه را به نبرد می‌خواند!

از چهار جانب جهان

بوی عفونت می‌آید!

زمین لاشه‌ی مُرداری‌ست

كه كرم‌های خاكی

در ضیافتش می‌لولند!

و فصل، فصل تخم‌ریزی عقرب

در آب‌های گندیده‌ی شراین زمین است!

 

از زمین تا ستاره

تا مَد روشنِ ماه،

نردبان، جان، زلال عشق است

كه برهنه ‌از انجماد و آتش می‌گذرد!

زمین، شولای چرک‌مُرده‌ی خاك‌آلودی‌ست

بر قامت بلند عشق

و ستاره، آخرین پله‌ی بلوغ

در ذات روشن انسان!

بام بلند پرواز

عمیق‌ترین لحظه‌ی شب است

كدام جرأت یاغی

در جاده‌های تاریك

چراغ حادثه می‌افروزد؟!

 

از زمین تا ستاره

نردبان، قیام عشق است

در كشوری به‌ نام دل

 

7/1369 – September, 1990

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– فصل لجن –

فصل لجن

برای شاعر کورد و دوستم فریدون ارشدی

 

 

نابهنگام شكفت

در زمهریر فصل

گلی كه نمی‌دانست

بهار، در كدام حوالیِ سال…

خیمه می‌زند!

پرنده‌ای

كه خود از قافله مانده بود.

با نغمه‌ای همه حسرت –

از مرگ هزار گل –

گفت: نازنین!

به ‌اشتباه و بیگاه

در سرزمین یخ شكفته‌ای!

 

بوی گل نمی‌رسید به مشام عشق!

شعور فصل

عاجز از فهم كلام گل!

او عشق را در خویش می‌تپید

و فصل،

موجودیت بزرگ گل را نمی‌شناخت!

پس، عمق جراحت گل را

پرنده در ولایت

سرود كرد

و گل،

در فصل لجن

پَرپَر شد!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– حسرت –

حسرت

 

 

بی‌گاهان،

وقتی به ‌اشتباه

دریا را به سرابی

و خورشید را، در چراغی جادو

دیده برگشودیم

خود رودخانه‌ی آسیای خون شدیم

 

نظم سیاه دریا را

نهنگان شرزه شكستند.

بر موج نشستگان اما؛

قلاب در تلاطم سرخ آب افكندند

 

موهن و بی‌آزرم

نابهنگام روزگاری‌ست!

و انسان غذای رایج روز

در ناشتای تفنگ‌های گرسنه!

آه، باد كدام فصل

از بدایت وحشی جهان می‌وزد؟

 

8/1365 – October, 1986

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– انقلاب –

انقلاب

 

 

فربهیِ زالو از مرداب است.

بورژواها،

آرامش می‌خواهند

و خون تازه

كه‌ از قلب كارخانه‌ها

به باطلاق فراخ معده شان فروچكد!

 

انقلاب.

ریزش كوه در مرداب.

و شلیكِ گلوله،

در آرامشِ چراگاهِ خوكان است!

 

وقوعِ زلزله را

احساس كور چهارپایان

حدس می‌زند!

وقتی بوژرواها

شرافتِ خود را

در چمدان می‌گذارند

باور كن، نظمِ سرمایه به‌هم خواهد خورد!

 

وقتی بورژواها

در پای پِلِکانِ طیاره‌ی گریز، گریه می‌كنند

نه ‌از دوری وطن

اشك تحسر است

بر انسداد گردش خون كارگر

در رَگانِ متورم سرمایه‌هایشان!

در متن فرهنگ لغات آنان

وطن، جایی‌ست

كه پول،

بر مدار زرین بهره می‌چرخد!

 

در انقلاب

تنها ریشه‌ها می‌مانند

آنان كه درهم تنیده‌اند.

 

28/9/1356 – December 18, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– نسیم دشت –

نسیم دشت

 

 

تو ای كولی‌وَش ای زیبای ولگرد!

سَبُك همچون نسیمِ دشت برگرد

تو چون بادِ بهاری، من چو پاییز

نوازش كن رُخ این فصلِ پُر درد!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– بذر طوفان –

بذر طوفان

 

 

تا كه تنهایم، زبونم من

لیك –

هنگامی‌كه قلب من،

مثل جوباری –

– به دریای دلِ طغیانی و پُر جوشتان پیوست

آ‌ن‌ زمان من

بذر طوفانم!

 

24/6/1356 – September 14, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– شهر بی‌شناسنامه را دیدم –

شهر بی‌شناسنامه را دیدم

 

 

شهر بی‌شناسنامه را دیدم

بوی تند آهن می‌وزید!

مردم،

سیل خاموش مردم

در مسیر دراز بیهودگی جاری بود

بر دهان هر كسی قفلی

و كلیدها را

پاسبانان،

به قلاب با تون‌هایشان آویخته بودند.

در راستای خیابان بزرگ شهر

بر سینه‌ی تَب ‌دار آسفالت

رنگ قرمز دیدم

انگار گلِ سُرخی را

دست جنایتكار فصل چیده بود!

از یكی پرسیدم:

در ازدحام رنگ‌های زرد…

این سرخی، چه معنایی دارد؟

موجی زلال

مرداب ساكت چشمانش را آشفت!

آهسته گفت:

خون پرنده‌ای‌ست

كه می‌خواست

از مرز عایق فصل بگذرد!

 

فریاد مُرده بود!

تنها صدا،

صدای آخرین بازماندگان سال بد بود

كه ‌اینك مستانه

در گوشه‌های دنج میخانه‌های شهر

در گوش مضطرب خراباتیان،

نجوا می‌كردند!

دستان بزرگ و شاد

كه روزگارانی،

داعیه‌ی رزمی ‌داشتند

حالیا، در بزم بنگ و وافور

خلاصه می‌شدند

و مغزهای روشن فردا،

در جوشش مذاب الكل حل می‌شد!

غریبانه می‌گشتم.

رهگذاران با هم

كلمات آهنی، رد و بدل می‌كردند

وقتی‌كه من

شعر سبزم را خواندم

همه خندیدند!

وقتی‌كه من،

از دشت و گل و نسیم و سادگی گفتم  –

– همه خندیدند!

وقتی‌كه من،

صفای ساده‌ی روستائی‌ام را تفسیر كردم –

همه خندیدند!

و جامعه‌شناسی،

در دفتر خاطراتش نوشت:

ساد‌ه‌لوحی در شهر است!

غریبانه می‌گشتم

هیچ‌كس، هیچ‌كس را نمی‌شناخت!

هر كس خم می‌شد

خنجری در استخوانش می‌شكست!

بوی آهن می‌وزید

بوی تند آهن از جانب غرب می‌وزید!

شاعری را دیدم،

در جوی پر لجن،

به‌ دنبال واژه می‌گشت.

مَردی را دیدم

درخت خشكی می‌كاشت

و روی صفحه‌ی رؤیاهایش،

نقش خنك یك سایه می‌كشید.

روشنفكری را دیدم،

با یك بغل كتاب تاریخ و فلسفه

در آستانه‌ی یك میخانه، عبادت می‌كرد

و نعش عشق را دیدم،

در كوچه‌های پودر و ماتیك،

گندیده بود!

و از درون می‌پوسید.

 

با این همه

گاهی جرقه‌ای

بر پوست ضخیم شب

ناخن می‌كشید

ندای سبز كوهستان

و شیهه‌ی طاغیِ اسبم

روح مرا، بی‌قرار كرده بود.

 

تهران

30/11/1353 – February 19, 1975

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha