جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– پراكنده می‌شوم –

پراكنده می‌شوم

 

 

بستر سفرم مسیر سُرخِ صدایِ باستانیِ انسان است

دستانِ حادثه‌جویَم

رهاتر از بال عقاب

و قلبم سرشارتر ازِ حجم عشق!

كدام سد

ایستاده روبه‌روی من

به هیأت رودی

كه ‌از تمام جویباران قله‌های تاریخ نیرو گرفته ‌است

جاری می‌شوم.

و مرغ آوازم

از آن‌سویِ حماسه می‌خواند

من از پویایی لبریزم

هر گامِ من

شكوفه‌ای سُرخ است

كه درختِ وجودم را

به مرزِ سبزِ بهار نزدیك می‌كند

از رذالت تبرهای حادثه نمی‌هراسم

من پراكنده می‌شوم

و باد، هر ذره‌ی مرا

به سویی خواهد برد

و در كسوتِ هزاران درخت

خواهم رویید.

 

10/6/1357 – September 1, 1978

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– فصل خنجر –

فصل خنجر

 

 

در جنگل اندوه و زخم

پرنده‌ای

رویای دور آسمان آبی را

بر شاخه‌ی درخت حسرت و انتظار

آه می‌كشد!

و خیال پرواز

دشنه‌ای‌ست

كه بر مدار سرخ حنجره می‌چرخد!

مگر عبور گرم عشق

در خزان رگان فسرده‌ام

مدد كند

ورنه قلبم

به بامِ تلخِ مرگ می‌تپد

به ساحلی كه آمیزه‌ی تلخاب و صخره ‌است

افتاده قلب من

چون ماهی غریب

ناگزیر به دام مرگ

مگر عبور موجی

از سخاوت عمیق دریا، مدد كند

ورنه تهاجم زخم

در فصل خشن خنجر،

امان نمی‌دهد.

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تبعید –

تبعید

 

 

از صدای رسای چكاوك

فرود آمدم

و لابه‌لای بوته‌ی یك شعر كوهی؛

آشیان كردم

تا از ارتفاع طوفانی

كه عن‌قریب

از نفس‌های یاغی‌ام می‌زایید

بالا بروم!

داس‌های حادثه را،

عطش جنایت

به سوهان كشید!

شعری بر صفحه‌ی یك فاجعه

واژه‌های خود را گریست

و طوفانی را

موجكوب برهنه‌ی ساحل یك رذالت

به ‌انزاوی حنجره‌ی دریده چكاوك

تبعید كرد!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– آب‌های توهم –

آب‌های توهم

 

 

بی شائبه عریان است

چون روح آفتاب

لیلای من،

كه جز درون بركه‌های نور و چشم‌های من

برهنه نمی‌شود.

آه،

شب، حجاب دراز بی‌روزنی است

نمی‌گذارد

در چشم‌های بامداد

لبانِ پینه‌بسته‌ی عطش فرونشیند:

حسرت،

گلی، از سلاله‌ی باغ هجران است

بی‌رایحه

و یأس، خرچنگ زشت آب‌های تیره تاریخ

در بركه یقین

باران اشك

شورابه‌ای است

در شأن خشك كویر.

فصل تاریك بی‌شناسنامه‌ای است

كه هیچ گلش نمی‌شكوفد

و در تمامت تاریخ،

این‌گونه ناهنجار

فصلی نبوده‌است.

در وحشت بزرگ فصل

كه گالیله

دوباره می‌زند

زانوی استغفار،

بر زمین سرد

و در شوارع دراز جهالت

جوردانوی دانش

بر سوختبار خویش می‌نشیند

من آوازی دارم

از آن دست

كه روزگارانی،

حلاج

بر دار بلند عشق خوانده‌است!

آی،

خلایق،

خلایق،

خلایق!

در وهن شب،

بر آب‌های توهم می‌رانید.

خورشیدتان

پشت دروازه‌های شب پنهان است

و كلیدها را

حرامیان تردست

به جادوی كلام

ربوده‌اند!

 

3/5/1361 – July 25, 1982

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– فصل ملعون –

فصل ملعون

 

 

پرواز

در قفس رویید

و پرندگان

در پست‌ترین نقاط خاک

آشیان کردند

آواز

در ملتقای خنجر و حنجره

بغض شد و فرو نشسست

و رود طاغیِ فریاد

به مُردابِ مضطربِ نجوا پیوست!

دستی که گِره‌ خورده می‌اندیشید

و تاریخ را به رُستنی دوباره نشاء می‌کرد

در فصلِ بایر ملعون خُشکید

و در ظلمتِ عمیقِ بی‌ایمانی

گم شد،

باران،

باران بی‌امانِ یأس

از اندیشه‌ی زمین گذشت

و نطفه‌های جوان را،

به رویشی عقیم دعوت کرد!

سواران

به خواب قصه‌ها رفتند

و اسب‌های سُرخ‌یال

به رویای مبهم کوهستان پیوستند

آنگاه،

دشتِ تهی

دشتِ بی‌سوار

دشتِ بی‌کشت و کار

به فصل بایرِ ملعون خو گرفت!!

 

29/1/1356 – April 17, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– در تولد كاوه –

در تولد كاوه

 

 

آمدنت

پایان خُشك‌سال بود

در برهوتِ دلم

نزول عادلانه‌ای

بر وسعتِ تشنه‌یِ زیستن‌گاهم!

و آمدنَت،

بشارتی

كه زمین‌ام را،

به رویشی تازه ‌امیدوار كنم

هوای چشمانَت ابری است

و زمین تشنه،

برهوت سفره‌ی قریه را

به ظهورت حواله می‌كنم

در چشم‌هایت

در معصومیت بلند چشم‌هایت

پرنده‌ای‌ست

كه بهار را در منقار دارد

در چشم‌هایت

در جنگل بزرگ چشم‌هایت

پلنگِ خفته‌ای است

كه نگاهش، باور یك فریاد است

 

و آخرین سخن!

اسب تو را،

به درختِ مشتركِ قَریه بسته‌ام!

 

28/1/1356 – April 16, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– با تو سخن می‌گویم! –

با تو سخن می‌گویم!

 

 

این دشت را بی برقِ دشنه‌ای

یورشِ گُراز كویر می‌كند!

سواران را میدان نیست

و تاختی.

تاختن رویایی‌ست

كه در مخیله‌ی گرم طویله‌ها می‌تازد!

کلیددارانِ آبادی

در قلعه‌های بسته،

به غم نشسته‌اند

و همیشه، دستی هست

پل را خراب می‌كند

شكاف را عمیق!

و همیشه دستی هست

تخم تفرقه می‌افشاند

با تو سخن می‌گویم

قلبِ قبله‌یِ قبیله‌ام،

زمین از داغِ خیانتِ فرزندان مجروح است، زیرا،

دیری‌ست یوغ همتی

بر گُرده‌ی خیش ایمان نپچیده

و فریاد خواستن

در گوش خاك

بذر امید را به رُستَن نیاز نكرده‌است

با تو سخن می‌گویم

از اضطرابِ خشك‌سال

از كینه‌ی بلند فصل كه با عریانی

خنجر به روی قریه كشیده ‌است

با تو سخن می‌گویم

از آب و خاك و گندم

و ریشه‌ی سبز آرزو،

كه در اندیشه‌ی خُشكِ زمین پوسید

آه، نگاه كن

كه داس‌های انتظار

در انزوای زنگار

بر میخ‌های تردید

به فصلِ سُرخِ درو می‌اندیشند!

 

15/1/1356 – April 3, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– بیعت –

بیعت

 

 

سفر می‌كنم

در هیأت شهاب

كه چرخش مداوم

به دور مداری محدود

ملولم كرده‌است

درخشیدن شب

و دنباله‌ای از خود به جا نهادن

«مرگ شهاب از این دست است»

هرچند افولش محتوم

خود گونه‌ای معراج است!

 

سفر می‌كنم

به ‌اندیشه‌ی برهنه داس

تا زخم قامت گیاهی‌ام!

و تكامل خود را

در جراحت سرخ زمین ادامه می‌دهم

حتا اگر،

داغ قبیله تازه شود!

بی‌دلیل نیست

بیعت من با خون

كه ذهن خاكی‌ام سرخ است

و دوباره زاده می‌شوم

تناور و بلند

و ریشه می‌زنم

در بركه‌ی زلال تاریخ

 

20/4/1356 – July 10, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– شعر دیگر… –

شعر دیگر…

 

 

در شعر،

تصویرِ گُنگِ بهار

گل را، شكوفا نمی‌كند

و ترسیم باران

برای خاك تشنه

آب نمی‌شود!

 

در شعر

در حریرِ نرمِ كلمات

دریا نمی‌گنجد

كوه ‌ارتفاعی‌ست

كه دیوار كوتاه را

به حقارت می‌نگرد

میدان‌های محدود را

تكاوران نمی‌پسندند

و دشت وسعتی‌ست

كه قابِ كوچكِ یك دفتر

برایش تنگ است.

 

در شعر،

خنجر كلمه ‌است

تفنگ در سنگرِ كاغذی می‌غُرد

خون، رنگ سفید دارد

و قلم شمشیری‌ست

كه آسیای بادی را به دشنام می‌گیرد

 

در شعر،

اسبان لاغرِ اندیشه

علوفه هذیان می‌چرند

و سواران، خسته

در سایه‌های دراز بی‌ایمانی خمیازه می‌كشند، باری

شعر بهانه ‌است و گونه‌ای گریز

كه من، در پشت دیوار اَمن‌اش

خود را نهان كنم

وگرنه می‌شود با خنجر

و رنگی به رنگ گُلِ سُرخ، شعر دیگری سرود!

 

1/3/1356 – May 21, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– شب زخم –

شب زخم

 

 

از فصل كوه

فریادی كه می‌وزد

تكاور مرا

از قیلوله‌ی سپاه آخور،

بیدار می‌كند

 

بگذار عزلتم

در زیرقدم‌های مسافرم بشكنند

كه در من،

قواره‌ی خواستن

سفرم را، توجیه می‌كند

 

در شبِ زخم

با چراغِ حادثه

باید گذشت

از حفاظ دیوارهای سُربی

از شارع

از جاده‌های باران

تا طلوعِ فلقِ حماسه،

تا بیداری!

 

آه بوی سُرخِ خنجر است

كه می‌وزد

از حوالی تنم

و انتشارِ درد

در كوچه‌های رگ‌هایم

 

آنك

در مخیله‌ی جزرِ سُرخِ دریا

طرح توطئه‌ای‌ست

باید،

شمشیرم را از نیام بركشم

نازدار!

در انتظارِ من مباش

مسافران این جاده هرگز

به خانه برنمی‌گردند!

 

11/5/1356 – August 1, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha