– تنهایی –
تنهایی
همچو راهِ خلوت و بیعابری هستم
در بیابانی وسیع و خشك
خستهام از امتداد خویش
از نفس افتاده و عطشان
تا كجا، تا چند؟
توشه خالی، پای پُر از آبله،
تنها رفت باید…
آه،
پیدا نیست نقطهی پایان!
همسفرهایم همه رفتند
یك نفر در ابتدای راه
از نفس افتاد
یك نفر لغزید و در جادوی رَنگینِ سَرابِ آبگون گم شد!
یك نفر در باغِ سبزِ زندگی خود را
دار زَد بَر گیسوانِ دختری زیبا!
یك نفر در خونِ خود غَلطید
یك نفر یاغی شد و بَر زندگانی تاخت
و چنان چون كودكی مُشتاق بَر اندامِ مرگ آویخت!
لیك من تنها
بر مدار سرنوشت خویش
همچو راهی كه نشان از انتهایش نیست
همچنان این خوفدشتِ تفته میپویم
در مسیر آنچه میگویند تقدیر است
همسفرهایم كجا رفتند؟
آی، فریاد مرا آیا
هیچ روزن نیست
بگذرد از این شب عایق؟
من غریبم در جهانی كه بهجز
در آخرین اوراقِ یك قاموس
نام مهجوری ز انسان نیست
من رها در یك فضای خلوت خالی
در خلأ
چون ذرهای
بیتكیهگاه و سخت تنهایم!
1361 – 1982
جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha