– آبهای توهم –
آبهای توهم
بی شائبه عریان است
چون روح آفتاب
لیلای من،
كه جز درون بركههای نور و چشمهای من
برهنه نمیشود.
آه،
شب، حجاب دراز بیروزنی است
نمیگذارد
در چشمهای بامداد
لبانِ پینهبستهی عطش فرونشیند:
حسرت،
گلی، از سلالهی باغ هجران است
بیرایحه
و یأس، خرچنگ زشت آبهای تیره تاریخ
در بركه یقین
باران اشك
شورابهای است
در شأن خشك كویر.
فصل تاریك بیشناسنامهای است
كه هیچ گلش نمیشكوفد
و در تمامت تاریخ،
اینگونه ناهنجار
فصلی نبودهاست.
در وحشت بزرگ فصل
كه گالیله
دوباره میزند
زانوی استغفار،
بر زمین سرد
و در شوارع دراز جهالت
جوردانوی دانش
بر سوختبار خویش مینشیند
من آوازی دارم
از آن دست
كه روزگارانی،
حلاج
بر دار بلند عشق خواندهاست!
آی،
خلایق،
خلایق،
خلایق!
در وهن شب،
بر آبهای توهم میرانید.
خورشیدتان
پشت دروازههای شب پنهان است
و كلیدها را
حرامیان تردست
به جادوی كلام
ربودهاند!
3/5/1361 – July 25, 1982
جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha