جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– خنجر و خون و حماسه –

خنجر و خون و حماسه

 

 

روزگار غریب نامأنوسی‌ست

دیری‌ست

پرندگانِ عاشقِ این آسمانِ سُرخ

عشق را

در نشر باروت تجربه می‌كنند

و صدای رنگی انسان را

در ارتفاع چوبه‌ها

به گوش گُنگِ دنیا می‌خواند

از كناره‌‌ی ارس تا آب های دور دریای عمان

از دامنه‌ی زاگرس، تا بدخشان

باران دشنه می‌بارد

برگرده‌ی خمیده‌ی تاریخ این دیار

جراحت بر جراحت است!

 

آنان خنجر كشیده‌اند

شباشب، تمام شب

صدای عربده در كوچه قرق می‌آید

و عادی‌ترین جریان ممكن

در رگ‌های روزنامه‌ها

مرگ پرندگانی‌ست

كه می‌خواهند

از مرز عایق این فصل ناسازگار بگذرند.

 

آه! در مسلخی

كه گله‌های انسانی

قربانی بارگاه ضحاك ماردلِ قرن می‌شوند

و كاوه‌ها،

یك یك فرو می‌افتند

زیستن

استقامتی به راستای كوه می‌خواهد!

روزگار غریب نامأنوسی‌ست

خیل قبیح چاپلوس

بت‌های پوك پوشالی را

با بلندگوهای عمومی

در رگ‌های ساده‌ی شهر تزریق می‌كنند

و در میدان‌های عمومی

به عبادت می‌پردازند

و تندیس‌های نامبارك جلادان را

گلباران می‌كنند

خیل قبیح چاپلوس

چونان سگانِ دُم‌جنبان

و با وعده‌ی ‌استخوانی كه ‌از بازوی مردم است

پارس می‌كنند

ماه را به دشنام می‌گیرند

و ماندگاری این فصل وحشت‌انگیز را

كه پناهگاه جنایتكاران است

توجیه می‌كنند

و چهره‌های سیاه خود را

با نقاب‌های انسانی می‌پوشانند

 

روزگار غریب نامأنوسی‌ست

آنان، دشنه در مغزهای روشن نهاده‌اند

آن‌كس كه بگوید نه

از انتهای سرنیزه می‌چكد

دستی كه به تفنگ می‌اندیشد

به جزایر دوردست انزوا تبعید می‌شود!

و دستی كه پرچمش

دستمال رنگارنگ است

ارج والائی دارد

 

مردم، در سایه‌ی خنجر می‌خوابند

و در همسایگی مرگ منزل دارند

و یك دنیا فریاد

در حجم تنگ یك سكوت قراردادی زندانی‌ست!

وقتی‌كه ‌انسان را

از تمام سنگرها

به گلوله می‌بندند

باید به رسالت تفنگ ایمان آورد

وقتی‌كه گلوگاه صدا مجروح است

و اجازه نمی‌دهند

معنای درد را تفسیر كنی،

با كلامِ سربی،

فریادِ بلندِ انسان را

در عمقِ سینه‌ی فصل، شلیك كن

این فصلِ بی‌ریشه

كه تاریخ پذیرایش نیست

و بوی عفونتش

دماغ روزگار را می‌آزارد

از درون پوسیده ‌است

با ضرب تلنگری فرو می‌ریزد.

 

روزگار غریب نامأنوسی‌ست

هركسی می‌خواهد

از آب زندگی

گلیم خود را بردارد

هركسی می‌خواهد

دستش به كلاه خود باشد…

آه، هركس اگر گلی شود

و بر شاخه‌ای از درخت زندگی بنشیند

چه بهاری خواهد شد!

هركس اگر چراغی گردد

و بتابد بر شب

چه دنیایی خواهد شد!

هر كس اگر به ‌انتظار دیگری نباشد

و بتازد در راه

چه كاروانی خواهد شد!

چگونه باید

نسل منقرض كوسه‌ها را مُجاب كرد

كه زندگی، تنها ریش نیست!

 

با این همه

كبریت‌های حادثه بیدارند

و اصطكاك گرمشان

با پوست محترق شب آتش است…

وقتی‌كه تندر است

وقتی‌كه رعدهای كشیده‌ی زمان

بر چار سوی شب،

خط می‌اندازند

در روشنای لحظه‌های آتش

نرینه گاو صبح

در چراگاه فراخ افق

علفِ نور می‌چرد

و فریاد نورانی شهیدانِ سُرخ‌جامه‌ی دریادل

در حافظه‌ی تاریكِ روزگار

مشبك می‌گردد.

آنان

بادیه‌هایِ داغِ عشق را

بی هیچ سایبانی

در زیر بارانِ دشنه می‌آزمایند!

 

17/12/1356 – March 8, 1978

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha