– راهِ ناهموار –
راهِ ناهموار
زیستن را، شوكرانی تلخگین
من تجربه كردم!
در فضای یكسره تاریك
در زمینی تنگ، همچون حجم یك زندان
و به راهی، سنگلاخی،
جادهای باریك!
زیستن را این چنین، من تجربه كردم!
و ندیدم من كسی را كو ننالد از غمِ تنهایی و غربت
هر كسی با رنجِ خود دَمساز
و من اما، كوله بار رنجهایِ مشترك بر دوش
در ره دشوار
تا كجا، تا چند؟
كی به پایان میرسد این راهِ ناهموار؟
هر قدم خاری میخلد در عمقِ پایِ دل
اضطرابی مستمر را، این دل مجروح
میتپد در خویش!
در سراسر این بیابان، نه درختی سایهگستر
نی زلالِ چشمهای جاری
هرچه هست این است:
یك بیابان از ازل آغاز،
تا ابد در پیش!
گرچه نزدیك است پایان، لیك…
آسمان تاریكتر – هر لحظه رَه باریكتر –
روییده خار بیشتر،
تشنگی افزون
چشم میگردانم اما، زین افق تا آن افق
در گسترهی این وادیِ وحشت پناهی نیست
خستگی جان را به لب آورده و دیگر
تا فرو غلطیدن از رهوار، راهی نیست!
27/6/1378 – September 18, 1999
جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha