نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– غریبه –

غریبه

 

 

من صدای در گلو خشكیده‌ام

بره‌ی گرگِ درنده دیده‌ام

ناشكفته چون گلی در شوره‌زار

دردها دارم به تن از زخمِ خار

ناگشوده پَر به دام افتاده‌ام

در قفس‌ها عمر از كف داده‌ام

سنگ‌ها از دست طفلان خورده‌ام

با كبوترهای زخمی‌ مرده‌ام

شعله‌ای افسرده‌ام در فصلِ یخ

بوستانم طعمه‌ی خیل ملخ

جرم من رفتن زِ مرزِ عایق است

و رسیدن تا حد شقایق است

جرم من فریادهای ناگزیر

انعكاسِ دردِ انسانِ اسیر

جرم من تصویبِ قانونِ دل است

حل هرچه رازهای مشكل است

روح من موجی‌ست طاغی، پُر شتاب

سركشیده، یاغی از قانون آب

قرن وحشت جان من فرسوده ‌است

خلقتم سؤتفاهم بوده ‌است

در نظام ظلم بی‌جا رانده‌ام

نغمه‌ی سرخ مخالف خوانده‌ام

من ضریب رنج و تكرار غم‌ام

حجم اندوه تمام عالم‌ام

در زمان نابجایی زاده‌ام

از دیار خویش دور افتاده‌ام

من غریب‌ام، اهل اینجا نیستم

كس نمی‌داند چه هستم، كیستم

كار عشق است این همه فریاد من

نعره‌ها و ناله‌ها و داد من

عشق ما را دربه‌در از خویش كرد

در جهان آواره و درویش كرد

تا «اناالحق» گفته‌ام بر دار عشق

گشته‌ام بدنام در بازار عشق

درد دارم درد، تیمارم كنید

تا بر آرم بال، بر دارم كنید

از وطن دورم قرارم نیست، نیست

زاین قفس راه فرارم نیست، نیست

آی ساقی، شمع محفل برفرور

دور گردان باده‌ی اندیشه‌سوز

جام ما پُر كن به هنگام سفر

تا كه مرغ جان بر آرد بال و پَر

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تاوان –

تاوان

 

 

با كه گویَم درد بی‌درمان خویش؟

در ستوهم از تن و از جان خویش

كس نمی‌داند چه رنجی می‌كشم

در حصار تنگ این زندان خویش

گشته‌ام آواره‌ از یار و دیار

كرده‌ام گم، من سر و سامان خویش

من كه سر بر آسمان می‌سودمی

حالیا سر برده در دامان خویش

از شرارِ شعله‌ی درد فراق

آتشی افكنده‌ام در جان خویش

می‌گدازم قطره قطره همچو شمع

در شب هجر تو بر ایوان خویش

نابلد راندم به بَحرِ حادثه

غرق گشتم در دلِ طوفانِ خویش

شعله گشتم، گُر گرفتم، سوختم

در میان آتشِ طغیانِ خویش

بار دیگر دست من گیر ای دلیل

تا به ساحل آورم ایمان خویش

من اگر جرم و گناهی كرده‌ام

داده‌ام با خونِ دل تاوانِ خویش

 

2/1/1371 – March 22, 1992

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– سالِ عقرب –

سالِ عقرب

 

 

سالِ عقرب

چه باران نابهنگامی‌ می‌بارید

كه هنوز

زمین سراسر پر از واهمه ‌است!

مرداب‌های چرك و ریم،

در اندیشه‌ی نفوذ به دریا هستند.

جوانه‌ها در ابتدای نطع پژمردند.

و سپیدارها را زخم تبرها

فرو افكندند.

سال عقرب در تاریخ

ننگی‌ست بر پیشانی مردانی

كه گله‌ها را به مراتع خدا می‌خواندند!

و ناگهان خود،

به هیأت گرگان شرور فرود آمدند

با گله‌های مجروح

قوچ‌های مفقود

و نرینه‌گاوهای سركش

بر چنگك قصابخانه‌ها

افسوس…!

انگار هنوز

در بطن سالِ عقرب

زمینِ خیس‌خورده

زمینه‌ی رویشِ جانوران است!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– مرز –

مرز

 

 

مرز، خنجری است،

فرو رفته در كِتفِ زمین

و سیم خاردار،

بر پای سَفَر می‌پیچد!

 

از دست من

تا رخسار تو،

فاصله،

زندانِ استخوان‌سوزی است

با هزار قفل

و هزار دربِ تو در تو…

 

نامی‌ پیدا كن

بر شناسنامه‌ی ‌این فصل!

نامی ‌درخورِ این قامتِ ناموزون…

برآمده ‌از نفرت و لجن!

 

آه،

پرواز را

پرنده‌ای اساطیری با خود برد

وقتی قفس…

در آسمانِ اندیشه رویید

و مرزها قد كشیدند!

 

دیگر نمی‌توان، بدون گذرنامه

به یك ستاره‌ی دور نگریست

بر ستاره‌ی عمرِ هر كس

علامت اختصاریِ (ناسا) نقش بسته ‌است

و در دهكده جهانی (مك لوهان)

فاصله دو قطب از یكدیگر

به ‌اندازه‌ی بهشت و جهنم است!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– توطئه –

توطئه

 

 

در باغچه‌ی حیاط خانه

توطئه‌ای در شُرُفِ تكوین است!

فشار انگشتی،

بر ماشه تفنگ ساچمه‌ای

روی نقطه تقاطع توطئه

و خون شتك می‌زند، بر دیوار

سنگفرش و…

منقار سرخ جوجه‌ای

تخم را می‌تركاند…

فصل تخم‌ریزیِ عقرب است

و مار می‌رویَد از زمین!

گربه‌ای روی هره

یك تكه گوشت لزج را

در مخیله‌ی خود مزه‌مزه می‌كند

و پارس سگی

خیال شیرین گربه‌ای را می‌آشوبد…

و جوجه ‌از تونل هاضمه‌ی مار می‌گذرد!

 

در باغچه حیاط خانه

توطئه‌ای در شُرُفِ تكوین است

زایشی دردناك

بر نطع خاك…

مرگ كنار جدول باغچه، گرسنه ‌است

و زندگی در آشیانه‌ی خالی ضجه می‌زند

در كوچه

تابوتی روی شانه‌های سبز صلوات است

تفنك، دستان خون‌آلودش را،

با چفیه پاك می‌كند

كودكی

بر گرده‌ی ‌اسب چوبین شلاق می‌زند…

در محاره‌ی زاد و ولد عقرب…

رویش مار…

و زندگی

در تونل تاریك زمان

از نفس افتاده ‌است!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– بی استدلال دوستت دارم –

بی استدلال دوستت دارم

 

 

نامت را از آتش آموختم

و لطافت روحت را

از آب!

سرشارتر زلال!

در منطقِ كدام فلسفه

آتش و آب به‌هم آمیخته‌اند؟!

 

وقتی‌كه گل

شكوفه می‌زند

چهره‌ات به ‌آتش می‌ماند

و جانت را

عبور نرم آب،

در ترنم است.

 

نه ‌از فلسفه كلامی ‌می‌دانم

و نه منطق

می‌گنجد در كلام من!

‌بی‌استدلال دوستت دارم

و با جرأت یاغی عشق

به آتش و آب می‌زنم.

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– كشاكش –

كشاكش

 

 

شطی‌ست روح من

آمیزه‌ای از طغیان و آرامش

و تركیبی ناهمگون

از یلدا و آذرنگ!

قدیسی تلاوت می‌كند

در گوشِ من، زیباتر آیه‌یِ عروج

و شیطانی شرور

در ایستاده، بر آستانه‌ی پرواز

در مُشَوَش‌تَرین فصلِ حیاتِ من!

تضادی از این دست را

در جوهر فرد

من به فلسفه داده‌ام!

آه! در استمرار پویش

سكویِ معراجِ من كجاست؟

زنجیری به قهقرا

و دستی زلال

به صعودم می‌خواند!

و این منم

شكسته، خسته…

در امتدادِ درازِ یك رنجِ مستمر

به خویشتنم مسپارید

تنهایی، شمشیری است

كه مَنِ شرور

به ذبحِ قدیسِ مظلوم

از نیام بر خواهد آورد.

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– پیمان –

پیمان

 

 

در كجا بیتوته باید كرد؟

در شبی این‌گونه هول‌انگیز…؟

كز زمین می‌روید عقرب،

نیز می‌بارد سنگ و مار از آسمان

یكریز!

ما نه روئین تن

نه با خود جوشنی داریم

نه سلاحی، جز قلم در دست

ژنده و ژولیده، عریانیم…

عهد ما با نور

كرده ما را رهسپاران طریقی

گام تا گامش به خونِ عابرانِ پیش از این، خونین!

واهمه بسیار و

مرگ اَندر فراروی است

لیك ما از كشته‌گانِ عهد و پیمانیم!

 

14/10/1377 – January 4, 1999

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– میان‌بُر… –

میان‌بُر…

 

 

…‌تا منزل، راه دوری‌ست!

در پاییز،

مسافرت، كسالت‌آور است

بهار، حسرتی سبز بود

و تابستان در زندان گذشت…

اگر شنیدی،

میان‌بُر زده‌ام، تعجب نكن

حوصله‌ی ‌اخم طبیعت و

برف و یخبندان را ندارم…

باور كن،

هیچ اتفاقی نخواهد افتاد…

 

3/4/1378 – June 24, 1999

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– نقطه‌ی پایان –

نقطه‌ی پایان

 

 

تفنگی گرسنه

در خیابان خلوت حادثه

به پنجره‌ی ‌اتاقِ من می‌نگرد

در سكوتی،

كه زندگی من است،

آواز یك تفنگ

زیباترین سرود

وقتی‌كه می‌نشاند

بر یك حكایتِ بلند

نقطه‌ی پایان!

سلام،

ای شقاوتِ مهربان!

 

24/4/1374 – July 15, 1995

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha