نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تقدیر عشق –

تقدیر عشق

 

 

قلب ما دیوانگی‌ها می‌كند

فتنه‌ها در سینه برپا می‌كند

گرچه می‌رانیش از خود عاقبت

خویش را در قلب تو جا می‌كند

گرچه بر او درب منزل بسته‌ای

روزنی سوی تو پیدا می‌كند

دزد عیاری‌ست این بی چشم و رو

لیكن از چشم تو پروا می‌كند

در حضور شمع بزم عاشقان

قصه‌ی پروانه‌آسا می‌كند

گاه مهر و گاه قهر و گاه ناز

جمله را چشم تو با ما می‌كند

در شكار ما نگاهت دام را

وام از زلف چلیپا می‌كند

هرچه با ما می‌كنی تقدیر ماست

نص عشق است آنچه لیلا می‌كند

نام تو حرفی‌ست از دیوان عشق

من چه باشم، سنگ شیدا می‌كند

از (جلال) تو نكاهد شور عشق

عالمی‌را پر زغوغا می‌كند

 

3/2/1371 – April 23, 1992

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– غزل بی‌نام –

غزل بی‌نام

 

 

در هوایت بال پروازم شكست

در گلویت بغض آوازم شكست

غم زبان آتشینم را ببست

ساز و چنگ نغمه‌پردازم شكست

ناز می‌كردم برِ سلطانِ عشق

حرمتم بر باد شد، نازم شكست

آنچه در دل بود جمله فاش گشت

حَرزِ قفلِ محكمِ رازم شكست

در بیابان‌های سوزانِ فراق

پای تیزِ اسبِ تكتازم شكست

تا شكستی قلب محزون (جلال)

دست كلك نكته‌پردازم شكست

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– اندوه 2 –

اندوه 2

 

 

به دامن مرگ

آویخته‌ است زندكی!

به نجات خود از رنج مستمر…

یگانه راه گریز،

مرگ است

و دنیا بر شالوده‌ی رنج، استوار

 

آنك،

پیشكش تو باد تمامت من

ای شقاوت مهربان!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– اندوه 1 –

اندوه 1

 

 

پروانه در حضور آتش است

و باد، در سنگر تهاجم

تا مزار كدام اقلیم

پذیرای خاكسترش خواهد بود…

من در اجاقِ شعله‌ورِ درونِ خویش می‌سوزم

تركیبی از آتش و پروانه

چون مرگ و زندگی!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– نیاز –

نیاز

 

 

تمامِ باغ یك گل است

اگر نبودی

عشق، نه رایحه

نه مفهومی ‌داشت:

ای هسته‌ی منظومه‌ی جهانِ من!

شقاوتِ من نزد تو

به مهری مبدل می‌شود

كه ‌انسانِ ابتدایی

از مفهومش عاجز نیست!

تنهایی مرا چاره‌ای بساز

و در نهانی‌ترین زاویه‌یِ دلَت

به دیدار من بیا

من از ساده‌ترین عناصر جهان‌ام

و خلوتم را

هیاهوی عبور یك پروانه به‌هم خواهد زد!

با یك بوسه

ابدیتی خاموش به من ببخش

با روسریت صورتم را بپوشان

می‌خواهم از بوی گَسِ گیسوانِ تو

و نجابتِ نگاهت

هدیه‌ای برای دخترانِ بهشت ببرم!

و راز مكتوم زیبائی تو را فاش كنم

حتا اگر به‌ آتشم حوالت دهی

من دوزخ تنهایی را تجربه كرده‌ام

در كنار تو…

دنیا برهوتی زیباست

ای حوای یگانه

به جهنم دنیایم پابند كرده‌ای…

در برهوت خلوت دنیا

مرا به میوه‌های ممنوعه مهمان كردی…!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– ستاره وامدارِ توست! –

ستاره وامدارِ توست!

 

 

مرا به مفهوم مجرد ستاره می‌خواند

آوازی

از پشت تندر

لم داده‌ام به ‌افسانه‌ی خونین پلنگ و ماه!

از كبوتران سفیدم

تنها پرهایی

در چنگ و دهان گربه‌ی خانگی مانده ‌است

بی‌تردیدی، خورشید را

از لجن، نقابی ساخته‌اند

و كبوترانم را، سگ‌ها

در آن ظلمتِ طوفانی

به سمت گربه‌ها، پَر دادند!

آه! ذات برهنه‌ی ستاره

پشت ویرانه‌ی قلبم

به خون تپیده ‌است

باید از سمتِ روشنِ چشمانِ تو بگذرم

ای زُلالِ جاری!

ای مفهوم مجردی كه ستاره

وامدار توست!

باید از سمتِ روشنِ چشمانِ تو بگذرم!

 

12/7/1372 – October 3, 1993

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– خاطره‌های… –

خاطره‌های…

تقدیم به میرزا آقا عسكری – مانی شاعر خوب معاصر

 

 

شنیده‌ام بزرگ شده‌ای

و كودكان را دیگر به یاد نمی‌آوری!

آه… به خاطر داری

در بیستون، تكیه بر یكدیگر دادیم

فرهاد تیشه به چشم خسرو می‌زد

و مفهوم مطلق شیرین

از ما حماسه عاشقانه می‌خواست!

تو آهنگ (مرا ببوس) می‌خواندی

پاسبان‌ها میان تاریكی

به گام‌های روشن ما شلیك می‌كردند

و شیرین پای بر شانه‌ی فرهاد

اسارت ما را می‌گریست!

آن شب آخرین دیدار ما بود…

و اشك‌های وداع را

بدون دخل و تصرفی،

در دفترهای شعرمان نوشتیم!

كوه‌ها مرا صدا زدند

و یك هواپیمای عجول

تو را از من ربود!

در آخرین نامه‌ات،

بابا طاهر،

تصویر درشت یك حسرت بود.

در آخرین نامه‌ام،

برایت نوشتم،

سقوط كرده‌ام از كوه…

ستون فقرات اندیشه‌ام ترك برداشته‌ است

و در دامنه، به دامنِ زخم غلتیده‌ام

زخمِ سقوط رویایی كه در غوغای تیشه فرهاد…

شیرین را میان ما، به تساوی،

تقسیم كرده بود!

 

« آب‌ها با هم رابطه دارند »

سیمایت را (سیروان)

از (راین) به ‌امانت می‌گیرد

تا لحظه‌ای تو را

به تناول از سفره‌ام دعوت كنم

تمام هراسِ من این است

آب‌های تیره‌ی (راین)

تو را از شفافیت (سیروان) بگیرد

تمام هراسِ من این است

كه خانه‌های كاهگلی (اسدآباد) را

آسمان خراش‌های (بن) ببلعند!

همیشه یادت باشد،

در سفرهایمان، هنگام تشنگی

از آب (سیروان) می‌نوشیدیم

و در (تایمز) و (رن) و (راین) و (می‌سی‌سی‌پی) می‌شاشیدم!

اینك، قلم دوباره

در دست من مویه می‌كند

و تو در غربت

اشك‌هایت را می‌سُرایی

اشكِ تو مستدام

من به‌ انتها رسیده‌ام

« آه… روی كسی سیاه

كه روی ما را سفید كرد! »

 

2/1370 – April, 1991

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– و مفهومِ مجرد –

و مفهومِ مجرد

 

 

آب تشنه‌ی دیدار توست

و ماه برهنه

به ‌انتظار طلوع اندامت،

در كوچه‌ای ابری، گریه می‌كند!

تا زندگی تداوم یابد

موجودیتِ بزرگِ تو

الزام مبرم است

تا من زندگی كنم

التزام با من است!

من ملتزم زاده شدم

تا تو را سرود كنم

و بر تاركِ عشق‌ات بنشانم!

من متلزم زاده شدم

تا به دنیا تفهیم كنم

كه عشق معنای خویش را،

از كدام مفهوم مجرد گرفته ‌است.

 

6/1372 – September, 1993

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– راهِ ناهموار –

راهِ ناهموار

 

 

زیستن را، شوكرانی تلخگین

من تجربه كردم!

در فضای یكسره تاریك

در زمینی تنگ، همچون حجم یك زندان

و به راهی، سنگلاخی،

جاده‌ای باریك!

زیستن را این چنین، من تجربه كردم!

و ندیدم من كسی را كو ننالد از غمِ تنهایی و غربت

هر كسی با رنجِ خود دَم‌ساز

و من اما، كوله بار رنج‌هایِ مشترك بر دوش

در ره دشوار

تا كجا، تا چند؟

كی به پایان می‌رسد این راهِ ناهموار؟

هر قدم خاری می‌خلد در عمقِ پایِ دل

اضطرابی مستمر را، این دل مجروح

می‌تپد در خویش!

در سراسر این بیابان، نه درختی سایه‌گستر

نی زلالِ چشمه‌ای جاری

هرچه هست این‌ است:

یك بیابان از ازل آغاز،

تا ابد در پیش!

گرچه نزدیك است پایان، لیك…

آسمان تاریك‌تر – هر لحظه رَه باریك‌تر –

روییده خار بیشتر،

تشنگی افزون

چشم می‌گردانم اما، زین افق تا آن افق

در گستره‌ی این وادیِ وحشت پناهی نیست

خستگی جان را به لب آورده و دیگر

تا فرو غلطیدن از رهوار، راهی نیست!

 

27/6/1378 – September 18, 1999

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– انکار –

انکار

 

 

در اجاق سرد،

مشتی خاكستر است

و اندیشه‌ای سوخته،

در مسیر باد!

دستان گره‌شده باز شدند.

و عشق،

آن عشقِ بزرگ

با چند اسكناسِ مچاله معاوضه شد!

 

اینك كدام برج متروك

سنگر تنهایی من است؟

با كدام جامه

عریانی خویش را بپوشانم…

نگاه كنید

عشق،

آن عشقِ بزرگ

در كوچه‌های پودر و ماتیك پرسه می‌زند!

 

پیغمبران دیروز

گریخته ‌از میعاد

بر درگاهِ شیاطین

دریوزه گرانند!

و عاشقان

مشتی خاكستر

در دوزخ حسرت

رها

در فصلی، كه تقویم خویش را گم كرده‌است!

آه ‌از پنجره‌ی زمین

حتا می‌توان

موجودیتِ قاطعِ خورشید را

انكار كرد!

 

1362 – 1983

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha