نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– خاطره‌های… –

خاطره‌های…

تقدیم به میرزا آقا عسكری – مانی شاعر خوب معاصر

 

 

شنیده‌ام بزرگ شده‌ای

و كودكان را دیگر به یاد نمی‌آوری!

آه… به خاطر داری

در بیستون، تكیه بر یكدیگر دادیم

فرهاد تیشه به چشم خسرو می‌زد

و مفهوم مطلق شیرین

از ما حماسه عاشقانه می‌خواست!

تو آهنگ (مرا ببوس) می‌خواندی

پاسبان‌ها میان تاریكی

به گام‌های روشن ما شلیك می‌كردند

و شیرین پای بر شانه‌ی فرهاد

اسارت ما را می‌گریست!

آن شب آخرین دیدار ما بود…

و اشك‌های وداع را

بدون دخل و تصرفی،

در دفترهای شعرمان نوشتیم!

كوه‌ها مرا صدا زدند

و یك هواپیمای عجول

تو را از من ربود!

در آخرین نامه‌ات،

بابا طاهر،

تصویر درشت یك حسرت بود.

در آخرین نامه‌ام،

برایت نوشتم،

سقوط كرده‌ام از كوه…

ستون فقرات اندیشه‌ام ترك برداشته‌ است

و در دامنه، به دامنِ زخم غلتیده‌ام

زخمِ سقوط رویایی كه در غوغای تیشه فرهاد…

شیرین را میان ما، به تساوی،

تقسیم كرده بود!

 

« آب‌ها با هم رابطه دارند »

سیمایت را (سیروان)

از (راین) به ‌امانت می‌گیرد

تا لحظه‌ای تو را

به تناول از سفره‌ام دعوت كنم

تمام هراسِ من این است

آب‌های تیره‌ی (راین)

تو را از شفافیت (سیروان) بگیرد

تمام هراسِ من این است

كه خانه‌های كاهگلی (اسدآباد) را

آسمان خراش‌های (بن) ببلعند!

همیشه یادت باشد،

در سفرهایمان، هنگام تشنگی

از آب (سیروان) می‌نوشیدیم

و در (تایمز) و (رن) و (راین) و (می‌سی‌سی‌پی) می‌شاشیدم!

اینك، قلم دوباره

در دست من مویه می‌كند

و تو در غربت

اشك‌هایت را می‌سُرایی

اشكِ تو مستدام

من به‌ انتها رسیده‌ام

« آه… روی كسی سیاه

كه روی ما را سفید كرد! »

 

2/1370 – April, 1991

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha