نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– راز و رمز عشق –

راز و رمز عشق

 

 

رنج بی‌حد از جفای روزگار آموختم

گریه ‌از دلتنگی ابر بهار آموختم

راز و رمز عشق را بر دار كوی دلبران

با هزاران خون دل منصوروار آموختم

تا گل عشقش شكفت و غنچه زد در باغ دل،

نغمه‌های عاشقانه ‌از هزار آموختم

گاه رهپوی شب گیسو، گهی خورشید رو

این سفر از گردش لیل و نهار آموختم

شاهباز دل چو در زنجیر عشق افتاد زار

از كمند زلف او رسم شكار آموختم

با جفای دلبران ناآشنا بودم، ولی…

این هم از آن دلبر ناسازگار آموختم

گاه مهر و گاه قهر و گاه راز و گاه ناز

از نگاهش نكته‌های بی‌شمار آموختم

من اگر تلخ‌ام، اگر شیرین خدا را عیب نیست

كاین دو شیوه ‌از سرشت آن نگار آموختم

از دل بشكسته كی خیزد سرود و نغمه‌ای

این غزل از شوخ چشمی‌های یار آموختم

 

1364 – 1986

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– عقاب –

عقاب

 

احساس می‌کردم، شعر معاصر ایران، شاهکاری مثل (شعر عقاب) را کم دارد. (عقاب) را (پوشکین) شاعر و نویسنده‌ی بزرگ روس نوشته است. (پرویز ناتل خانلری) آن را در قصیده‌ای مختر و موجز و بسیار زیبا به ادبیات فارسی تقدیم کرده است، استاد (هژار) شاعر و نویسنده‌ی بزرگ کرد این اثر فناناپذیر را به زبان شیرین کردی ترجمه نمود و بعد از او (سواره ایلخانی‌زاده)… که چندان تفاوتی با هم ندارند،… اساس وجود این شعر را در شعر آزاد فارسی احساس می‌کردم و تا زمانی‌که “به هر حال” آن را به زبان فارسی نیمایی ترجمه نکردم آرامش نداشتم… و عاقبت… تا چه در چنته دارد این کُردی که پنجه در زبان پارسی انداخته؟

 

فصل، فصل زرد پائیز است.

آسمان، دلگیر و خاموش و زمین، سرد و غم‌انگیز است.

روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ.

همچو اشك، آنسان كه‌ انسانی به حسرت، روز تلخ احتضار خویش.

می‌چكد از چشم جنگل، دانه‌های برگ!

آفتاب بی‌رمق، چون آخرین لبخند یك سردار،

كه به روز هزم، روی لجه‌ی خون و شكست لشگرش می‌آورد بر لب،

بر لبان تیره‌ی كهسار خشكیده ‌است.

زوزه مرموز و بد‌یمن شغال باد،

شیون مرگ است،

كه درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده‌ است.

 

(مرگ می‌آید!)

رعشه‌اش بر جان!

او به خود می‌گوید و در خویش می‌لرزد عقاب پیر.

روی سنگی بر بلندای ستیغ كوه ‌استاده ‌است.

با همه خوفی كه دارد، لیك،

چشم‌هایش، آشیان شوكت و فخری است عالم‌گیر!

(مرگ می‌آید!)

وه چه تلخ و زشت و نازیباست.

و كلید رمزِ این قفلِ معماگونه، ناپیداست!

آنكه می‌خواهد جهان را شاد.

آنكه می‌جوید به زیر گنبد گیتی،

عزت و عدل و شكوه و داد

آنكه در اوج است، و راه عشق می‌پوید.

زندگی را همچو باغی گل به گل، مستانه می‌بوید

ای دریغا، عمر او كوتاه و بی‌فرداست!

(مرگ می‌آید!)

باز با خود گفت.

و دلش را یك ملال تلخ در چنگال خود افشرد؛

مرگ می‌آید گریزی نیست!

زندگی را دوست می‌دارم.

داروی این درد پیشِ كیست؟

آسمان زیباست.

و زمین و جنگل و كهسار، جان‌افزاست.

آن فسانه آب هستی‌بخش،

در كدامین سوی این دنیاست!

یادش آمد، زیر پای كوه،

در كران بوی ناك گند مردابی!

آشیان دارد، كلاغی پیر.

زیسته بسیار سال، از صد افزون و لیك،

همچنان مانده‌ است!

سر درون ریم و چرك لاش مرداران.

چاپلوس و دُم تكانِ جانور خویان.

همنشین با خیل كفتاران!

خود ندارد قدرت پرواز،

گشته در توجیه مرداب عفونت‌زای،

اوستادی نكته‌پرداز و حكایت‌ساز!

(مرگ می‌آید!)

و كلاغ پیر می‌داند كه راز زندگی در چیست!

گفت و زد شهبال شوكت‌جوی خود، بر هم عقاب پیر!

ناگهان كهسار، بخروشید!

كوه لرزید و به خود پیچید!

روبهان سوراخ گم كردند!

آهوان از خوف رم كردند!

گله را زنجیره‌‌ی آرامش‌اش بگسست.

كبك یكه خورد!

جغد ترسید و دهان شوم خود را بست!

پس فرود آمد عقاب پیر.

از بلند شوكت و فخر بلند خویش،

چشم‌های شرمگین‌‍‌اش در میان چشم‌خانه مضطرب می‌گشت،

با دلی اندوهگین از آن همه تحقیر!

گفت:

– ای كلاغ پیر دنیا دیده‌ی ‌استاد!

گرچه راه من ندارد با ره ناراهِ تو پیوند!

گرچه من در زندگانی با شمایان ناهم‌آوازم!

گرچه تو با خفت و من با سپهر پاك دمسازم.

لیك امروزم به تو، ناچار كار افتاد!

جز تو دانایی بدین مشكل كه دارم نیست؛

این گره بگشای.

راز طول عمر تو در چیست؟

من كه پَر در چشمه‌ی خورشید می‌شویم،

كهكشانِ عزت و جاه و شكوه و فخر می‌پویم،

عمرم اما، سخت كوتاه ‌است!

می‌پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست.

لیك مرگ من بدینسان، زود و ناگاه ‌است!

زاغ گفتا: « جان بخواه‌ ای دوست!

گرچه تو با من نمی‌سازی

گرچه تو هم چون نیاكانت

بر ستیغ كوه می‌نازی! »

لیك با خود گفتگوی دیگری دارد:

« نیك می‌دانم هراس از مرگ،

خوی تند از یاد او برده‌ است:

دست مریزاد! ای زمان! ای روزگار! ای دهر!

كه عقاب سركش و آزاد،

این‌چنین خوار و زبون و پست،

در پی چاره، به سوی من، پناه عجز آورده‌است! »

پس كلاغ پیر،

رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید.

همچنان كه لقمه می‌خائید،

گفت: رمز زندگی این است!!

آشیان در ساحل مرداب ما افكن!

سفره ‌انداز از طعام لاشه مردار!

بر كران خلوت و آرام،

از گزند حادثه‌ ایمن!

در كتاب پند ما درج است،

كه نیای پیر ما فرمود:

در جهان جز وسعت مرداب،

هرچه می‌گویند و می‌جویند و می‌پویند،

حرف مفت است و ندارد سود!

گوش کن ای دوست!

تا بگویم كه دلیل عمر كوتاه شمایان چیست…

زندگی در اوج می‌جوئید.

باد مسموم است!

بوی گند نور می‌بوئید.

قله‌ای كه بر فرازش آشیان دارید،

ناخوشایند و بلند و بی‌ره و شوم است!

جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است.

خوردن و آسودن و خواب است!

چینه كن با من درون خاك.

این پر و بال بلند و زشت را بردار.

هرچه فكر كوه را دیگر فرامُش كن

توبه كن در آستان حضرت كفتار!

 

منقلب گشته عقاب پیر!

شرمگین و سخت توفنده، زان همه تحقیر!

گفت:

من كجا و این بساط ننگ؟!

تف بر این مردابِ گند و خوان رنگارنگ!

مرگ در اوج سپهر پاك،

خوش‌تر است از لحظه‌ای ماندن،

در جوار ننگ روی خاك!

گفت: ای زاغ پلید و زشت!

جاودان ارزانی‌ات، عمر پلشت!

من نخواهم عمر در مرداب

من نجویم زندگی در لاشه‌ی مردار

من نسازم آشیان در ساحل ایمن

من نسایم سر به درگاه شغال و روبه كفتار!

اینك ای مرگ شكوه‌آئین!

من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مُبَرای‌ام.

تا نیالوده‌ست جان را ننگ؛

من تو را با جان پذیرایم!

گفت و شه‌بالان ز هم وا كرد.

گشت بر مرداب دوری چند.

در میان حیرت و بهت كلاغ زشت،

بال در یال بلند اسب باد افكند!

 

4/1355 – July, 1976

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha