نوشته‌ها

جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– غزل درد –

غزل درد

 

 

نمی‌دانی چه رنجی می‌كشم از روزگار خویش

به فریادم، ملول‌ام، خسته‌ام از كار و بار خویش

سیه‌باد حوادث كرد ویران آشیان من

مرا برد و تبه كرد و جدا كرد از نگار خویش

همه عمرم خزان گشت و گذشت اندر غم و اندوه

ندیدم یك گل شادی به دامان بهار خویش

دریغا غافل از مكر و فریب چرخ بازیگر

هر آنچه داشتم من باختم اندر قمار خویش

شود چشم فلك كور و ز آهم واژگون گردد

تو را از من جدا كرد و مرا از نازدار خویش

تو دنیای مرا خورشید و من سیاره‌ات بودم

به غفلت رفتم و افسوس، گم كردم مدار خویش

مرا سنگ صبوری نیست، درد دل فرو ریزم

ندارم در كنار خویش یار غم‌گسار خویش

فراقت را درون سینه با تیغ پشیمانی

چو خنجر می‌زنم هر دم به قلب شرمسار خویش

مرا جز مرگ دارویی دگر تسكین نخواهد داد

خودم صیاد خود بودم، خودم گشتم شكار خویش

كنون در انتهای زندگی، یك آرزو دارم…

تو را چون گل ببینم بار دیگر بر مزار خویش

اگر افتادم از پا از فراق تو، خوش‌ام زیرا

وفا كردم به عهد خویش و عشق پایدار خویش

(جلال) از جور گردون در جهان آواره می‌گردد

جدا از یار خویش و دربه‌در شد از دیار خویش

 

1366 – 1987

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha