– حكایت –
حكایت
حكایت رگبار شلاق است
وقتیكه میبارد
بر شانههای كوه!
گل كبود زخم میروید،
اما غرور كوه را نازم!
استاده زیر بارش رگبار و خاموش است
و همچنان شلاق تحقیر گشته میبارد
و كوه لب بر بستهاست و در سكوت خویش
به جلگهی ویران میاندیشد!
حكایت رگبار شلاق است
و انتظار گفتن یك سربسته رازی هست
كه كوه زانو بر زمین داده بگوید فاش.
اما غرور كوه را نازم!
بَربَسته لب،
آتشفشان دیدهگاناش خشم میبارد
و همچنان شلاق تحقیر گشته میپیچد!
6/10/1351 – December 27, 1972
جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha