جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– مرد دریادل –

مرد دریادل

 

 

نا خدای كشتی عشق‌ام!

قلب تو دریاست

یكسره ‌اندام تو دریاست

من سفر خیزم

من ز پالیز همیشه سبزِ رویای تو می‌آیم

و بر آنم، تا برانم كشتی خود را

تا بلندایِ شبِ امواجِ گیسویت!

تا حریمِ گرمِ اقصایِ بلیغِ پیكرِ تو

تا خلیجِ شرقیِ چشمت!

 

ای گران‌سایه!

آذرنگی باش

در شبی این‌گونه هول انگیز!

 

من شراعِ زورقِ زرینِ خود را می‌گشایم در مسیر باد

و می‌افروزم چراغ دل

و می‌آویزم به باهوی بلند بادبان عشق

و شبی دور از نگاه جاشوان خشمت، آهسته

برفراز قامت دریایی تو، گرم می‌رانم!

 

آی اقیانوس!

نا خدای كشتی عشقم

خشم توفان خیز تو هرگز

قدرت تسخیر پایابم نخواهد داشت!

مرد دریا دل نمی‌ترسد

از خروشِ موج!

 

6/1356 – July, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– مرگ دقیانوس –

مرگ دقیانوس

به مهدی ‌اخوان ثالث (م.امید)

 

 

تو چه می‌گویی؟!

با تو هستم، خسته‌ی ماٌیوس!

با تو ای زخم عمیق دشنه‌ی نامردمان در كتف!

تو چه می‌گویی كه بی‌مرگ است دقیانوس!

خنده‌ام می‌گیرد ای استاد پیرِ پیرهن چركین!

تو به راه فتح می‌رفتی

تو كجا و وادی خاموش نومیدی

« وای، وای افسوس! »

 

با تو هستم، پاسدار حرمت انسان!

در ستوه فصل سنگستان!

من نمی‌دانم تو هستی خواب، یا بیدار

و نمی‌دانم كه‌ آیا روزنه‌ی خانه‌ات به روی كوچه‌ها باز است؟!

سنگفرش كوچه‌ها را كز سیالِ سیلِ خون سرخ است می‌بینی؟

این چه تعبیر است؟

كاخ دقیانوس اینك

بر یلندِ موج‌های اشك و خون، چون بید می‌لرزد!

 

من نمی‌دانم تو هستی خواب یا بیدار!

لیك می‌دانم،

دل، هنوزت می‌تپد در شوق یك دیدار

دیدن آن « طُرفه قصر زرنگار صبح شیرینكار! »

تو چه می‌گویی كه بی‌مرگ است دقیانوس…؟

بار دیگر هم سلامی‌كن

به عموی پیرمان تاریخ!

او به تو امید خواهد داد

او به تو با آن زبان سرخ خواهد گفت

ما هزاران مثل دقیانوس را در گور افشاندیم!

 

مژده باد استاد پیرِ پیرهن چركین

مرگ دقیانوس نزدیك است،

مرگ دقیانوس پیش از مرگِ  – م.امید – خواهد بود!

 

9/3/1356 – May 29, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– عاشقانه… –

عاشقانه…

 

 

دوستت می‌دارم ای زیبای آذربایجان

ای غزال وحشی صحرای آذربایجان

یاد باد آن كوچه‌ها و راز و رمز عشق ما

در سكوت خلوت شب‌های آذربایجان

بلبلی آواره بودم در خزان زندگی،

آمدم تا خطه والای آذربایجان

تو گلی بودی كه خندیدی به باغ هستی‌ام

تا تو را دیدم شدم شیدای آذربایجان

ترك‌تازی‌های تو نازم كه در میدان عشق

آمدی، افكندی‌ام در پای آذربایجان

تشنه‌ام من در كویر داغ هستی‌سوزِ خویش

چشم تو چون نیلگون، دریای آذربایجان

رنگ و بوی دیگری داری تو ای محبوب من!

در میان جمله‌ی گل‌های آذربایجان

دست بردار از جفاكاری، وفا را پیشه كن!

تا نلنگد در محبت پای آذربایجان

آذزی پیمان‌شكستن را نمی‌داند، بگو

كی زده ‌این لكه بر سیمای آذربایجان

بی‌پناه و تكیه‌گاهم، من غریبم در جهان

تو پناهم باش در ماٌوای آذربایجان

ناز كمتر، كن نیازم را به مهرت مستجاب

مستحق‌ام، دختر زیبای آذربایجان!

قلبِ من كانون كردستان بود؛ اما چو تو

تُرك هستی، روی دیده جای آذربایجان!

شاعر كُردم به صید شعر تركی آمدم

تو چو شعری خفته‌ای در نای آذربایجان

رشته‌ی پیوند ما را آسمان نتوان برید

قیس كُردم من، تو هم لیلای آذربایجان.

 

6/1363 – August, 1984

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– به رسالت ما ایمان بیاورید –

به رسالت ما ایمان بیاورید

به یاد شب‌های هتل مرمر و تجمع روشنفکری‌های انقلابی و آروغ‌های پرولتاریایی!

 

 

اسب‌هایمان را

در مرتع ‌تاریخ

به میخ طویله‌ی فلسفه بسته‌ایم

و خود، در بیابانِ بیهودگی

با پای فلج اندیشه، پیاده می‌رویم!

در برهوت كلمات

راه نجات می‌جوییم

و پشت سنگرهای كاغذی…

با تفنگ‌های ساخت كارخانه‌ی بیك،

در سینه‌ی زمان بذر حماسه می‌كاریم!

حرف می‌زنیم، حرف می‌زنیم

و با زنجیری به درازای زبان

پا را به قفل دل بسته‌ایم!

درد را، از سرِ بی‌دردی، فریاد می‌زنیم

و از كسی یاد می‌كنیم

كه راهِ خانه‌اش را نمی‌دانیم!

ما را به یاد بیاورید

ما را به یاد بیاورید

زندانیانِ سلولِ تاریكِ روشنفكری

كه دیوارهای قطور زندانِ «من»

به ما، اجازه‌ی دیدن شما را نمی‌دهند.

و در آیینه‌های دق پندارمان

جز انعكاس شمایل خود،

تصویری مشاهده نمی‌كنیم!!

به شب‌نشینی‌های ما بیایید

در سالن‌های مجلل

زیر چلچراغ‌های طلایی

به سلامتی شما، گیلاس‌های ویسكی خود را می‌نوشیم

و زیر سایه‌ی ‌الكل

راه نجات را كشف می‌كنیم

و آنگاه، خسته ‌از مبارزه‌ی بی‌امان

بستر خود را درون استفراغ می‌اندازیم

به رسالت ما ایمان بیاورید.

ما از شهر تاریخ و فلسفه و الكل و افیون می‌آییم!

 

تهران – کافه شاغلام

11/11/1355 – January 30, 1977

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تنافر نیست –

تنافر نیست

 

 

در این پژمردگی جانم به رویت شاد می‌گردد

به دست تو دل ویرانه‌ام آباد می‌گردد

مگیر از من تو خود را نازنین! این مرغ بی‌لانه

درون بند عشقت، از قفس آزاد می‌گردد!

من از هجران ندارم شكوه‌ای، زیرا سكوت من

به دنبال تو لب وا می‌كند، فریاد می‌گردد!

عجیب است این حكایت، داستان عشق ما، آخر

كه دیده‌ست این كه صیدی در پی صیاد می‌گردد؟

مُشَرَف شو به خلوتخانه‌ی دل، گر وفا جویی

كه سالك در خرابات مغان ارشاد می‌گردد!

به هستی، عشق معنا می‌دهد؛ ورنه جهان یكسر

نباشد جوهر عشقی، همه بر باد می‌گردد

شكوه عشق را نازم كه كوه بیستون از آن

به تدبیر هنرمندانه‌ی فرهاد می‌گردد

جفای تو، وفای من، تنافر نیست! پیوند است!

تكامل بر مدار دائم اضداد می‌گردد!

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– تقدیر ناگزیر –

تقدیر ناگزیر

مرثیه‌ای در مرگ شاعره‌ی کورد ژیلا حسینی

 

 

ماه در محاق بود

و حادثه در قلب جاده می‌تپید

تا كدام مسافر غریب…

مویه كنید!

زنان ایل مویه كنید!

آنك روچی كاران

به سماع مرگ‌اند!

و آواز چَمَری

در دهلیز زمان

پژواكِ نامِ دختریست

كه به‌اندازه‌ی یك مروارید

در مرداب تنها بود!

از التقای نسیم و آذرنگ امد!

با مكثی اندك

بر گلبرگ شقایق

و آفتاب مجال نداد

نامش را كامل

بر تنه‌ی درخت زندگی بنویسد

و این تقدیر ناگزیر قبیله‌ی شبنم است!

 

بر شدن به ‌اوج خویش،

مقصود محرمانه‌ی موج!

آری،

ققنوس در آستانه‌‌ی آتش ایستاد

زیباتر جوان

و مرگ، عقاب گرسنه‌ای بود

بر دایره‌ی تقدیرِ پرنده‌ی مفهوم!

واژه‌های چكیده را

بر آسفالت گرد آورید

اگر می‌خواهید زیباترین شعر زمان را

از دهان فاجعه، گرماگرم بنوشید!

 

ماه در محاق افتاد!

و پلنگ را

هزار حلقه‌ی زنجیر

رخصت وداع نداد

مویه كنید!

زنان ایل، مویه كنید

آنك روچی كاران…

به سماعِ مرگ‌اند!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– …و زندگی چه تنهاست –

…و زندگی چه تنهاست

 

 

مرگ

آنچنان با زندگی ما

صمیمی ‌است

بدون قرار قبلی

در می‌زند!

و زندگی

آنچنان غریب و بی‌پناه

كه هنگام دلتنگی

سر بر شانه‌ی مرگ می‌گذارد.

 

زندگی هراسی ممتد است

و تو نمی‌دانی

زنگ خطر در دروازه‌ی ‌اضطراب

چه وقت به صدا درمی‌آید!

جرم تو سنگین است

زیرا خودنویسَت را

از آفتاب پر كرده‌ای

و نام خورشید را

بر لوح شب نوشته‌ای.

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– یك اتفاق، در شُرُفِ تكوین است –

یك اتفاق، در شُرُفِ تكوین است

 

 

در خانه ما

یك اتفاق در شُرُفِ تكوین است!

و فكر می‌كنم

نقش اول به عهده‌ی من خواهد بود.

 

در خانه ما،

تمام هستی مادرم،

یك چادر پر از نماز

سجاده‌ای به‌ اندازه‌ی عشق

و محرابی سرشار از خداست!

 

پدرم باغبان است.

هر روز، از ابتدای رویش

سفر می‌كند،

به میعادِ عشق مادرم!

بی‌سواد است اما،

گل‌ها را مطالعه می‌كند

می‌گوید: خواندن یك برگ

برابر است با، ختم یك دور كامل قرآن!

 

خواهرم، دختری امروزی است!

اگر نداند امروز

در مزون‌های پاریس

كدام مُد رواج دارد

احساس بدبختی خواهد كرد!

 

برادرم كمونیست است

(تَلاشیِ اردوگاهِ سوسیالیسم را، خیانت رهبران و توطئه مشترك

سرمایه داری و دین می‌داند)!!

می‌خواهد با سِماجَت

به مادرم ثابت كند

محراب خالی و

چادرش پُر از وَهم است!

همچنین، به پدر كه…

جَدِ بزرگمان میمون است

نظم گل‌ها، یک اتفاق ساده

محصول سفرهایش، خستگی بیهوده

و برای اثبات ادعایش

از كتاب قطور ماتریالیسم دیالكتیك

استعانت می‌جوید

و از (ماركس) و (لنین)، نقل و قول می‌كند.

 

من شاعرم…

و التزام شعارِ من است

و تا كنون چهل و شش بار،

كتاب (دُن كیشوت) را خوانده‌ام…

به نجات بشریت،

می‌خواهم،

با تفنگِ ساختِ كارخانه‌ی بیك

و رگبارِ واژگان

دنیا را فتح كنم!

 

در خانه‌ی ما،

مادرم می‌تواند

سجاده‌اش را

زیر بوته‌ی گلِ محمدی بگستراند

و دست در دست پدر،

سفر كند، به عنصر بسیط خویش!

برادرم، هر روز

در اطراف كمون پاریس

با خواهرم قرار ملاقات دارد

من تنهایم

بر اسبی لاغر سوار،

در جاده‌ای كه یك امتداد مبهم است!

بی‌اعتنا می‌گذرم

از حوالی قلب مطمئن پدر و مادرم

از لیز خوردن دوستانم

در شانزه‌لیزه ترسیده

در كوره‌راه‌های شرق دور گم شده‌ام

و تاخت می‌زنم به راه…

به قصد ثبتِ حماسه‌ای، اما… دریغ

در سرزمین ما،

یك آسیاب بادی هم پیدا نمی‌شود!

…و

بنابر آنچه رفت

در خانه ما،

یك اتفاق در شُرُفِ تكوین است!

 

30/5/1375 – August 20, 1996

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– مردم شعر می‌خوانند –

مردم شعر می‌خوانند

 

 

تاك برای زینت باغ نیست

اگر بود، من مست نمی‌شدم

با دیدن سیمای شرابی‌رنگِ باغبان از دور!

حضورِ قاطعِ خورشید را

از فتوسَنتِز بپرسید

و نطع زمین…

ماه حتا نمی‌تواند

پیكر خونین لوركا را

در برابر چشمان مُضطربِ جوخه‌ی ‌اعدام

در شولای خود بپوشاند

هر خانه‌ای

بی حضور تو نامفهوم است

و بی طنین گام‌های تو

هزار مجتمع غیرمسكونی كور!

و هیچ كارگری

بدون تجمع یك خانواده

آجری بالا نمی‌اندازد!

 

اما، شعر…

برای رفع كسالت نیست

قلب (نِرودا)

در سنگر (آلِندِه) می‌تپد

و در دهان دوخته (فَرُخی)

قصیده‌ای به قاعده‌ی تفنگ

بیدادخانه‌ی (رضا خان) را هدف گرفته ‌است!

این داروی رنگ‌پریده‌یِ بی‌بویِ و بی‌خاصیت

در شیشه‌های قشنگ

نسخه‌ی پزشکان بنیاد فرهنگی (راكفلر) است!

دیكته‌ی ‌اساتید مومیایی‌سازی،

دوستان! پرندگانِ آسمانِ سوم را اهلی كنید!

طوطی حرف می‌زند

برای این‌كه حرفی زده باشد!

طوطی نه مفهوم لغت را می‌داند

نه معنای آزادی…

نه ‌از وطن فراموش‌شده‌یِ خود خاطره‌ای به یاد می‌آورد.

طوطی، انترناسیونالیست نیست

طوطی، دلقك دهكده‌ی جهانی آقای (مك لوهان) است!

عقاب در كوه و غریوش در دشت

عقاب به ‌ایجاز، سخن می‌گوید

و مخاطبش دنیاست!

و مخاطبش حتا، دلقك طوطی‌واری…

آویخته بر میخِ ایوانِ قهوه‌خانه‌هایِ بیكاری

در همان دهكده جهانی آقای مك لوهان!

بنابراین

مردم شعر می‌خوانند

تفنگ‌های گرسنه

به مغز شاعران می‌اندیشند

و هنر چشمه‌های معجزه ‌است

در كویرهای توسعه یافته‌‌ی ابتدای قرن بیست و یكم!

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha
جەلال مەلەكشا | Jalal Malaksha | جلال ملکشا

– آواز حسرت –

آواز حسرت

 

 

جهان را چون به عشق آغاز كردند

مرا با نام تو همراز كردند

همان روز نخستِ آفرینش

به گوشم عشق را آواز كردند

مرا با غم سرشتند و تو را هم

خداوندِ شكوه و ناز كردند

سراپای تو را شاد آفریدند

مرا با مرغِ شب دم‌ساز كردند

مرا خسته، رها، در دشتِ هجران

تو را در باغ، سروناز كردند

مرا با دام عشق تو ببستند

تو را آمخته‌ی پرواز كردند

مرا چنگی پر از آواز حسرت

تو را چون زخمه‌ای بر ساز كردند

مرا مرغی اسیر و پر شكسته

تو را در آسمان‌ها باز كردند

غم دنیا به دوش من نهادند

تو را شاد و غزل‌پرداز كردند

 

جەلال مەلەکشا - جلال ملکشا - Jalal Malaksha